Dec 072023
 

ازلی دم فرو ببندد

نازلی سخن بگوید

باور، گوشش کر

قامت زخمی اش را بر زمین خواهد کشاند.

.

نیاکان، تقدسِ نگاهشان بر زمین خیره

در ژرفْ چاهِ دیواره‌هایش لیز

کفی ازبیکرانِ آسمان پیدا

با ستارگانِ اندک

و حسرت چاه

که کاروانی به دیدارش نمی آمد

چه باید می‌کرد؟

.

تا شعر نسروده را بسراید

تا زورق گم گشته را به آبهای شیرین براند

به ستاره ای دل می بایست بست

حتی ستاره ای مرده؟

می شود گلی تازه از بوته‌ای عتیق، چید؟

.

بر شاه نشین سکو

قضاوت، از غبارِ گذرای خاک، ارزانتر!

ای کاش قاضیان بر بام بر می آمدند

یا ردا بر می کندند و در گود می شدند.

.

در نگاهش شعله ور، هراس را نمی بینند؟

هیمه اش، تازیانه و قپان را نمی بینند؟

پس سایبانِ خطای دید و اندیشه‌ی آسودگی خوش باد!

.

اکنون که بی کلاه و ردا مرا بدینجا کشانده ای

اکنون که بر دار اتهام

ذهنهای تنبل، هر روزه

قربانیان را باز قربانی می کنند

حکم این است:

گناه از سقراط بود

ننوشت

بر لبش نیشخندی

نوشید و

رفت.

مرضیه شاه بزاز

آتلانتا، بهمن ۱۴۰۰

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: