Aug 022016
 

 

راوی،

تازه از راه رسیده،

قصه، کهنه، و روایت نو.

گربه های گرسنه  بدنبال لقمه ای

در کوچه ی هاج و واج

به هر زباله ای چنگ می اندازند،

بزیر رگبار تسلیم، خیس.

بگذار ببارد

شاید این ابرعتیقِ جان سخت بخشکد          

و چروکیده، چون روده ی خالی گرگی

بر گل و لای  فرو افتد

که در هیس دیوارها، رازهای سرخ، سنگ  نگردند

و روزنه ها  بیش از این چهره با سنگ سیاه نپوشانند  

بزیر رگبار،

بر چندی خانه ی همبام، ناگهان

چکمه ها می کوبند

پستو در کمین، می لرزد

چالشِ ابدی زیستن در نبودن.

قصه ی راوی، جاری

یا قفل در زنجیرِ می لغزد

یا شناور بر آبهای بی پایان،

تا که حیاط، بر خالی خود اشکی بریزد

و پنجره ها ی مشترک، بیادی شمعی افروزند  

. . . .                

لحظه ها گوش سپرده اند به داستانی کهنه باز جاری

تیپای چکمه ها بر در             

اسطوره ای

از عمقْ بیرنگِ آبهای بی پایان

نرم از مه سر بر می آرد

حواصیلی پر می گشاید و سنگین                                 

بر بام چندی همخوان می نشیند

کوچه

در میان دو رگبار در خواب،

حافظه  می میرد.

.

آتلانتا، دهم ژوئن ۲۰۱۶

 

 

 Posted by at 5:45 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: