Dec 072023
 
ابله به خیالت، در زمینِ بازی تاریخ من بچه ای ننرِ و تو دروازه بان تا راس زمین، گردن افراخته ای، پوزخند بر لب با تیپا و تیر دروازه پاس می داری. . . به خیالت از پسِ فشارِ چکمه بر گردن و لینچ قپان و دار ما نازپروردگان! عرق خشک می کنیم و مطیع و خسته می خوابیم وَ برگهای سیاه و سفید تاریخ را یا چون طوطیانِ در قفس، از بر کرده یا که به تفنن، یا چون بچه های خوب برای نمره می خوانیم ما که در سنگستانِ سرمایه هر روز در میدان، مشق می بینیم، چون هوا را دریغ کنند تاریخ را اینگونه می آموزیم. . . گیرم که تا کنون صد هزار صفحه هم به تقلب نوشته باشی اما بزیر گستره ی سنگی بیداد بر کفِ دریای پِک و خالی همانجا که کشتی ها به گِل نشسته اند هزاره ای نو، پُر توفان می جوشد هرچند هراس من اینست که چون آغازِ آفرینش، باز سرکش است و بی سامان. .
. آتلانتا، ژوئن ۲۰۲۰

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: