همسایه
چون مرغی دانه چین
سر تکان می دهد
و بلندگوها به هفتصد زبان در فریاد
—-
کودکان گرسنه ی قرن!
نشسته اینچنین به انتظار
بر میزِ بشقابهای پر از نقشهای کج و معوج و خالی
می توانم آیا
دستی بزیر بازوانتان به زور، یا که دستی از نوازش بر سر
به سفره ی دشتهای حاصلخیز
راه تان بَرَم؟
می توانم زانوان خسته را آیا
از صخره های هزارْ پله ی لغزان
به جویبارِ جوشنده ی هنوز نیمه گل آلوده برسانم
تا از ریزیافته های طلا،
پیکره ای بتراشیم آنچنان؟
—-
از تلمبارِ نیشخنده های عاقل اندر سفیهِ
می توانم آیا
با جهشی بلند بپرم
یا به هنگامیکه خام و بی اعتنا
برگهای درختِ سیب پربارِ پار را
بزیر کفشی که هنوز در قالب پایتان جا نیفتاده،
له می کنید
می توانم آیا بزرگوارانه بازوانم را بگشایم
و خروسِ پر هیاهوی اندیشه تان را در دامنم آشیان دهم؟
—-
دلی تپنده، سری پر شور می خواهد
تا تخمهای مرغ خوشخوان را برباید
و آنگاه با ضربه ای
در بهت چشمانتان
صد مار سمی از لاکهای اهکی برهاند
می توانم آیا من؟
—-
می توانم آیا من، بی لرزشِ صدا
در کتابخانه،
سرم را در قفسه ی صد ساله فرو برم و فریاد بزنم
فیلسوف عزیز
در دیگ همسایه
وهم
پر رونق تر از آش می جوشد؟
—-
آتلانتا، ژوئن ۲۰۱۷