مگر از پرواربندان برگشته ای
که اینچنین فربه و چموش، یال بر آتش
سُم بر آن صخره ی عمود و لغزان می کوبی
اینگونه بر خمار دشت، زلزله بر پا مکن!
از کشتزار من دانه ای اگر برجای نگذاری
فردا، گرسنگان بر کدام سفره بنشینند؟
گندمزار دیگری است بیکرانِ تو
کبک دیگری می خرامدش، خارش، تیغِ دیگری.
دُردانه ای تو، اما،
در کشتزار من، گلی هست که در گندمزار تو نمی روید
بی عطر آن گل، جهان خام ست
چرخی لنگ میزند، دلی غمگین، پرنده ای می میرد
بگذار آن دفتر قدیمی در صندوقچه ی وهم بپوسد
می خواهم چون به دریا زنم، ساق و گیسوی و جامه ام خیس گردند
می خواهم پوستم، هُرم آتش را بسوزاند یا که آن، پوستم بسوزاند
ورنه دلدادگی!
تو بیگانه با کشتزار،
بادِی وُ درگذری!
چرکِ لبی بر خال لبت*
آه . . . . ای عشق سوگوار
بر حباب خیالشان
در پندار هفت وادی، ترا به زنجیر می کشند وُ
چندان ورد بخوانند
که عاقبت، حباب ترکد وُ
لب و خیال، فنا شوند وُ
باز این نسل مرده
در حجره ی بازار، پوستین از زر ببافد
پرده ی نفرتت کرده اند
وامداران عصر ملکوت
هر روز به دارت می کشند! ای عشق!
.
ترا من اما می شناسم
چون لگام ِ جنون بر کشتزارِ پاره کنی
صد اسب چموش در رگهایم، به تاخت
چیزی در سینه ذوب می شود
فواره می کشد خون
یک نفس، هزار می شود
آسمان، واژگون
پیرهن برهنه می رقصد
نقاش، نو می کند ماه
گل می دهد خاک
می شکفد
می شناسمت، انکار مکن!
به هر پوست که بگنجی وُ به هر جان که برآیی
دانه ی افسون می کاری
تنم را داغ، آن افسون
سرم را در کهکشان می چرخاند
آن افسون،
آن افسون!
.
.
*شعر خمینی
آتلانتا، سپتامبر ۲۰۲۱