در این غار که چند بیشه و دریایی ست در آن پنهان وُ
میان خزه و سبزه،
هزار جنبشِ به درْ دوختهْ چشمْ را، مادر
و موج دریاش، گرم، از طغیان نهنگی کف نمی کند، نمی لرزد
و بر بادبانِ هر بادِ ویرانگر، لنگری از بود می باشد
کلید آفتاب در دست، خوش نشینی کرده است خانه، اجیرِ غم.
. . .
انکار نمی توان کرد،
رهایی، در زنجیرِ حسرت
مهر، با دو پنجه ی سنگین بر گلوگاه
و دهلیزهای توی در توی رنج، گوناگون و بی پایان
و عجوزه ی فرسایش، تازه از راه رسیده، بار و بنه می کند پهن
و بختکِ نیاکان در خواب و بیداری، نشسته بر آن، برنمی خیزد
هرچند که می توان
می توان
اینهمه را بر دوش
با یک آه
از شیبِ نقره ای روز
به خفیه گاه پر رمز و رازِ سیاهی رساند.
. . .
اما هنگامیکه
از پرواز،
خفاش را
و از دشتهای باز پیش روی،
انتهای شاهراهِ نیاکان را
و از جهشِ مداری بر مداری نو
مرگ ستاره را بیاد می آرد
و در پیوند دو دریا، گسستِ جزیره ای را می جوید
و جهان گودالی است که دیوارهاش، آسمان را به زمین می دوزند،
چه باید کرد؟
آتلانتا، هفدهم دسامبر ۲۰۲۰