Dec 072023
 

در این غار که چند بیشه و دریایی ست در آن پنهان وُ

میان خزه و سبزه،

هزار جنبشِ به درْ دوختهْ چشمْ را، مادر

و موج دریاش، گرم، از طغیان نهنگی کف نمی کند، نمی لرزد

و بر بادبانِ هر بادِ ویرانگر، لنگری از بود می باشد

کلید آفتاب در دست، خوش نشینی کرده است خانه، اجیرِ غم.

. . .

انکار نمی توان کرد،

رهایی، در زنجیرِ حسرت

مهر، با دو پنجه ی سنگین بر گلوگاه

و دهلیزهای توی در توی رنج، گوناگون و بی پایان

و عجوزه ی فرسایش، تازه از راه رسیده، بار و بنه می کند پهن

و بختکِ نیاکان در خواب و بیداری، نشسته بر آن، برنمی خیزد

هرچند که می توان

می توان

اینهمه را بر دوش

با یک آه

از شیبِ نقره ای روز

به خفیه گاه پر رمز و رازِ سیاهی رساند.

. . .

اما هنگامیکه

از پرواز،

خفاش را

و از دشتهای باز پیش روی،

انتهای شاهراهِ نیاکان را

و از جهشِ مداری بر مداری نو

مرگ ستاره را بیاد می آرد

و در پیوند دو دریا، گسستِ جزیره ای را می جوید

و جهان گودالی است که دیوارهاش، آسمان را به زمین می دوزند،

چه باید کرد؟

آتلانتا، هفدهم دسامبر ۲۰۲۰

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: