آه که ندیده بودم پیش از این هرگز
اینگونه بر باد رفتگان
باز جامه ی تن و جان شسته
بر طناب توفان پهن کنند
ندیده بودم
که در حسرتِ سبکباری
ابر خرد
زار در درون خود ببارد
و کویر
غرقه در ندانمها
آخرین قطره از ریشه ی گونِ پژمرده
به خورشید ببخشد
پیش از این ندیده بودم که بردگان
زنجیر فرزندان خود ببافند اینچنین مشتاق
و زنبور، عسلِ خود به زهر بیامیزد
ایکاش می بود که باز ماندگان
گنجینه ی کینه به یغما نمی سپردند
و قاتلان رختِ نو بر تن را
بر تخت نمی نشاندند
وین گذرگاهِ پای خورده را
ایکاش می بود
که باز باز باز
پای عادت به بیراهه نمی کوفتیم
ایکاش پیش پای مجسمه های بی چشم و دست
فواره ی خون از رگ فردا نمی ریختیم
و ایکاش که هر دریا، به رنگی
و این دریا به آن دریا می پیوست
و ایکاش . . . .
ایکاش . . . .
بیش از اینهمه ، ایکاش
می شد که ساقی مرگ امشب
شوکران در جام خود می ریخت.
…
آتلانتا، فوریه ۲۰۱۸