Aug 122013
 

آنجا که خورشید،

هر غروب به تماشای رود سرخ تاب می نشیند

که بی اعتنا به کاروان و ساربان

بر بستر خود می شتابد

استر ِ جهان ِ عتیق

لنگ لنگان می رسد از راه

چه دستها ، چه امیدها که شانه کرده است یال چموشش را

آنجا بر بالای تپه

کاروانسرای ِ تک افتاده،

در غبارکیهانی فرو رفته

و در اتاق تاریک

دُن کیشوت و درویشی از پارس گلآویزند

گویی که واپسین نوازش دستی بر یال،

نیزه در کشکول و کشکول در نیزه

یا  هو!

سخن از الهه ی ایده است و ناموس

و او

به ریش هر دو قهرمان در غش و ریسه

گه به جلوه

بانویی پر اصل و نسب، شاهدخت رویاها

گه کمر باریک، پیاله ای در دست

ساربان بر سفره ی چاشت

مسافرانِ خسته، خواب آلود

و آنسوی حصار به زیر آسمان باز

که نسیم عطر هزار شکوفه را پراکنده است

دستی در خاک حاصلخیز

شاخه ی گلی می کارد،

و خود

غرقه می شود در رود.

 

آتلانتا ۲۶ جولای ۲۰۱۳

 Posted by at 6:17 PM