Oct 122010
رفتگران خواب در چشم سر میرسند
تا که شرم شهر را بروبند
باز دیشب در خیابان خبری بوده است
خلاصه ی کلام این است
دارها بافته از دارها
پیوسته
از الیاف یکدیگر
نفس تازه میکنند
و
هر روز بر بام سپیده
عصیانگری
باز باره متولد میشود
شیار زخمی بر سینه
به یادگار.
گوییا در بطن خورشید
سیاهی نطفه بسته
که غروبی تنگ اینچنین میپاید
و خروپف مرد عبوس
از پنجره
قطره قطره شوکران درجام اشتیاق شهر میریزد.
امشب ماه که بالا بیاید
گرسنگان
به تماشا باز
بی چون و چرا
بر داری
سفره ی افطار میچینند.
سپتامبر 2010 یوفالا
مرضیه شاه بزاز