Aug 312018
 

می گویند اگر حتی یک رژیم کمونیستی یا مسیحی سر کار بیاید، هنوز صدای اذانِ روزی سه بار از کوچه های این شهر قطع نمی شود. و اما خودِ اذان  یکی از عجیبترین آهنگها است، کمتر کسی هست که بتواند به صدای اذان واکنشی روحی نشان ندهد، زیر و بم صدای موذن که لغات و مفهومِ کلیشه ای و رجزی را در خود فرو خورده، یک احساس را در آدم زنده می کند حالا تو کی هستی و اعتقاداتت چی هست، این احساس فرق می کند.  و شاید بیش از اعتقادات، بستگی به این دارد که تو پیش از این کجا صدای اذان را شنیده ای و چه خاطراتی از آن داری. اما نقطه مشترک احساسهای برانگیخته شده از شنیدن اذان، ترس است، حتی اذان غروبِ ماه رمضان برای روزه داران. حالا متنفر باشی، دوستش داشته باشی، مسخره اش بکنی، هر چه باشد، اذان یادآور اعتقادات اجباری و اخطار الله جبار است، اطاعت، وگرنه، افقی از عذابی الیم در پیش!  آتشی سوزان و بوی گوشت سوخته. این صدای اذان و دعاهای مشابه اگر با آهنگی خوش و صدایی خوشتر اجرا بشوند، ضد مذهبی ها را هم گاهی به دام می اندازند، مثلن آقای ا.آ نویسنده و روشنفکر ضد مذهبی معروف با آنهمه رندی و عمق، خواندن ربنا با صدای شجریان را دوست دارد، لابد یاد وطن و بچگی هایش را زنده می کند یا خیلی ساده، یک فضای اسپرِچوال (spiritual)-کمی متفاوت با روحانی- برایش ایجاد می کند، باید از خودش پرسید. آقای احمد محمود، تبعیدی شهر، هر شب در دفترچه ی خاطراتش پاراگراف بالا را می نوشت. در پاراگراف بعدی می نوشت که  روزی می آید که گند دین در بیآید و آنروز مردم بیشتری جرئت می کنند که بیزاری خود را از دین مبین ابراز کنند ولی تا آنروز توی این شهر سنتی و کوچک باید دم فرو بست بخصوص که ساواک تبعیدی ها را می پاید.

قبلن غروب که می شد در شهرِ سوت و کورِ جنوبی، با چراغهای کم نور در خیابانهای نیمه تاریک روشن، خیلی از مغازه ها باز می ماندند و می دیدی که رهگذران با چند نان تازه و پاکتی در دست راهی خانه هستند و در پس زمینه ی سلام و خداحافظی، صدای سگهای ولگرد و اذان و گنجشکها و چند جیغ و گریه ی بچه در هم می پیچید. تولدها، ازدواجها، و بیش از همه مرگِ همشهریان، سالهای سال است که خبرهای عمده ی این شهر هستند. اما چند هفته ای است که فضای شهر سرشار از ترس است و رهگذران دستپاچه و شتابزده به خانه می روند، مادرها دست بچه هایشان را محکم در دست می فشارند، و دوان دوان آنها را بدنبال خود می کشند.  اینروزها غروب که می شود تند و تند صدای بسته شدن و قفل کردن درهای آهنی و چوبی توی کوچه و خیابان می پیچد، پیش از این بیشتر مردم شهر درِ خانه هایشان را حتی شبها قفل نمی کردند. زنهای همسایه درددل را کوتاه می کنند و با یک معذرت خواهی دوستانه، پیش از وقت می روند توی خانه و در را می بندند، حالا دیگه پسربچه یا دختربچه ی تنهایی را نمی بینی که با شیردانی نیمه پر با هر قدم، چند قطره شیر از لبه ی شیردان به زمین تشنه ببخشد، می بینی که همان بچه می آید و همان شیردان، اما با یک بچه ی دیگر، خواهری، فامیلی، یا برادری، آهسته با هم نجوا می کنند و نزدیک هم راه می روند و مدام دور و بر را می پایند و هر سایه یا جنبده ای را یوزپلنگی می بینند. بزرگترها هم بی سر و صدا توی کوچه راه می روند و خود نگهدار.  

دیگر شبها روی پشت بام در هوای شرجی و باد و خاک داغ، بچه ها را جدا توی گهواره نمی خوابانند، همه ی خانواده نزدیک هم می خوابند و گاهی پای بچه های کمتر از  دو سه ساله را به پای تخت یا گهواره می بندند. مادرها هراسناک چند باری بیدار می شوند و بچه ها را سرشماری می کنند. چند هفته ای است که مردم شهر با هم بسیار مهربانتر شده اند، به هم که می رسند، صادقانه، نه از سرِ تعارف و اتوماتیکی، از حال همسایه و فامیل و آشنا جویا می شوند، اگر بچه ای شب گریه بکند، تمام مادرهای شهر بیدار می شوند و می نشینند و اگر پیرمردی سرفه بکند، تمام مردان شهر، نگران،‌ بیدار می شوند. میهمانیهای  شام که یکسره تعطیل شده اند و میهمانیهای نهار هم کمتر، بچه ها دیگه آزاد و ولو توی کوچه نمی چرخند، مادران هراسان با آخرین اشعه ی آفتاب داغ تابستان و پایان روزی طولانی می آیند و پسربچه ها را از زمینِ توپ بازی جمع می کنند و با تهدید و نفرین روانه ی خانه می کنند. مردها هم زودتر کار و کاسبی را تعطیل می کنند، گاهی مرد جوانی یا میانه سالی با تمسخر از اینهمه وحشت، شانه هایش را بالا می اندازد و شبانه تک و تنها به اینور و آنور می رود تا نشان بدهد که نمی ترسد اما با هر صدایی هراسان، سرش را به اینور و آنور تند می چرخاند تا زهره ترک به خانه برسد.

صبحها، می بینی که گروه گروه مردم جمع شده اند و دارند از وقایع و تلفات شب پیش می گویند، موی تن سیخ می شود و نگاهها هراسانتر.  می گویند دیشب نیمه های شب بوده که مادری در محله ی قلعه از خواب با صدای گریه ی نوزادش بیدار می شود و دست که دراز می کند بچه را بغل کند، می بیند که بچه نیست و وحشتزده به دور و بر نگاه می کند، سایه ی یک حیوان بزرگ جثه را می بیند که بچه را به دهن گرفته و یکهو غیبش می زند، همسایه ها که همه نیز بیدار شده اند، هر کدام گُرزی، چوبی، چاقویی در دست، رد پایش را می گیرند که به بیابانهای اطراف شهر به یک بیشه کوچک ختم می شود، پدر خانواده و همسایه ها بیشه را زیر و رو می کنند  و هیچ ردی ازش پیدا نمی کنند. می گویند دیشب در محله ی کجبختون یک بچه ی دوساله با مادرش دم در خانه ایستاده و تا مادره یک دقیقه سرش را برمی گرداند، می بیند بچه نیست و داد و بیداد راه می اندازد، مردم به کمک می آیند اما بچه را پیدا نمی کنند که نمی کنند. گوینده ی داستان نیمه های داستان چند بار نگاهش را نگران به چپ و راست می چرخاند و چشمهایش را گِرد و صدایش را نجواگونه پایین می آورد و داستان که تمام می شد، کنجکاو از تاثیر داستانش، با نگاهی پیروزمندانه به مردم دور و برش نگاه می کند،‌ می دید که زنهای چادری، ناخودآگاه با چشمهای خیس، سیلی کوچکی به صورتِ خود می زنند و می گویند ” وی خونه م خراب” و حاج خانمهایی که تازه در شهر پیدایشان شده، با مکثی فیلسوفانه، کُپُلهاییشان را زیر چادر سیاهشان چرخی می دهند و با کبکبه، آهسته می گویند لا اله الا الله و چندتایی هم متشخصانه یک آیه ی عربی غلیظ که فقط خودشان توی جمع می فهمند می خوانند و زنهای چادر چیت گلی با تحسین و دهانی نیمه باز به آنها نگاه می کنند.

بازار نذر رونق گرفته، زنها طلا و فقیرترها پارچه نذر می کنند، برای گداهای دور و بر مقبره ها شام می پزند و اینروزها ضریح امامزاده جعفر شلوغتر شده  و درآمدش کلان. آقای محمودی در دفتر خاطراتش می نویسد: خادم فقیر ضریح چند هفته ای است که با شامهای نذری دلی از عزا در می آورد و شامهای اعیانی می خورد و دیگه برای این خانم و آن آقا خرید نمی کند و برای کارهای کوچک و پیش پا افتاده ی در و همسایه وقت ندارد، لحن صدایش تغییر کرده و وقتی حرف می زند سرش را پایین نمی گیرد. تازه گیها فلسفه می بافد و هر از چند گاهی حکمتی  احمقانه را با اعتماد بنفسی که فقط قادر متعالش پول و موقعیت است، هم می گوید. اما این خوشبختی چندان نمی پاید.

صبح زود وسط میدان شهر غوغا است، جوان تقریبا سی ساله ای با پیراهن پاره شده، حرفهایی نامفهوم می زند و پیاپی غش می کند، چندتا جوان و مرد میانه سال دور و برش ایستاده اند و دلداریش می دهند و آب به سر و صورتش می زنند. تا شب، همه ی شهر خبر دار می شوند که دیشب دیروقت که بعد از الواتی کفترعلی داشته از سابط رد می شده، سایه ی یوزپلنگ را دیده که چیزی مثل یک بچه به دندان گرفته، کفترعلی ضامن چاقویش را باز می کند و با فحش و تهدید یوز پلنگ را دنبال می کند، دنبال می کند تا می رسد  به کَتهای** رودخونه و یوزپلنگ نرم و خونسرد توی کت می رود و وقتی کفترعلی به درِ کَت می رسد، ورودی کَت با نوری روشنتر از خورشید اما جامد بسته می شود، کفترعلی مات می ایستد و در شیشه ی جامد خورشید که حالا آینه ای شده به تصویر خودش نگاه می کند، اما بیچاره خودش را یک سگ می بیند، می چرخد و حرکتهای جورواجور میکند تا مطمئن بشود که تصویر، عکس خودش است و وقتی مطمئن می شود، همانجا غش می کند، صبح زود چند نفر او را پیدا می کنند اما او از خود بیخود و بیتاب هی به هوش می آید و هی غش می کند.

از آنروز به بعد ترس مردم چند برابر شده، البته آمیخته با احترام و تقدس.  کسی یوزپلنگ را دیگر نفرین نمی کند، مادرها از او ابا می کنند ، و کفترعلی که از الواتیهای قدیمی اش  توبه کرده، دست به ساخت خانه ای شده برای آرامش یوزپلنگ که تا اگر خواست در گردشهای شبانه اش کمی بیآساید.  خیّرهای شهر پول ساختن خانه را فراهم می کنند و فقیرها از دل و جان به کمک می آیند. پس از آن در گوشه و کنار شهر هر شب سایه ی یوزپلنگ دیده می شود، گاه بچه ای را به یغما می برد، گاه کسی را نجات می دهد و هر روز بیش از روز پیش معلوم می شود که یوزپلنگ همزمان در چند جای مختلف شهر دیده می شود، دانشجویی که تازه از مرکز برای دیدن خانواده ش آمده، با تفسیری علمی از دانشمندان غربی، این پدیده را برای مردم توصیف می کند: وجود و پیشبینی علمی جهانهای موازی در دین مبین. بعد با نگاهی موقر عینکش را جابجا می کند و شادی و رضایتش را از اینکه چند بیسواد و بخصوص دخترهای دور و بر را به تحسین واداشته پنهان می کند.

کفترعلی دیگر بلوز سیاهِ یقه باز نمی پوشد و دکمه های بلوزش را تا زیر چانه می بندد، با معتمدین شهر رفت و آمد می کند، حتی با سن کمی که دارد، در مورد مشکلات شهر با او مشورت می شود. روزی سه بار در شهر با کر و فر با ده بیست جوان دیگر با تسبیح و ریش که با کمی فاصله پشت سرش راه می روند دیده می شود، هر کدام چاقویی ضامن دار در دست. نوچه های قدیمی اش که بیشترها جوانهای بیکار و از همه جا رانده و چندی ترسو که معمولا خوش دارند و باید که پشت یک آدم قوی مخفی بشوند هم حالا تحت تاثیر کفترعلی از زندگی نیمه وحشی خود دست کشیده اند و چون موشهای طاعونزا در تمام شهر پراکنده شده اند و کلی اعتبار و بسیار نفوذ و قدرت کسب کرده اند. مردم شهر با افتخار هر روز به نهار دعوتشان می کنند و خانه ی خود را با قدم رنجه شان متبرک می گردانند.  کفترعلی و رفقا به پیروان یوزپلنگ معروف شده اند. دیگر پسرهای جوان شهر هم فکلهایشان را زده اند و در هیجانی معصومانه به پیروان پیوسته اند، درس و مشق فراموش شده و بازار دغل و دروغ و دوغ و آروغ داغ است، اینرا آقای احمد محمود، تبعیدی شهر به دفترچه ی خاطراتش اضافه کرد.

و ژاندارمها اینروزها در شهر کلی بی اعتبار شده اند و گاه و بیگاه بیدلیل به آنها توهین می شود، کسی دیگر افسر فرمانده ژاندارمری را تحویل نمی گیرد و قصاب محل بهترین قسمت گوسفند را برای خانم افسر نگه نمی دارد، بیچاره خانمه، تازه گی ها چادر سر می کند و چند هفته ی اخیر سر و کله ی فرمانده در مسجد پیدا شده و مردم از تعجب شاخ در آوردند، صف اول نماز پشت امام مسجد می ایستد و الله اکبر را چهار بار در دهانش با غلظتی فجیع می چرخاند و بو دار تحویل صف دوم نماز می دهد. آقای احمد محمود جمله ی بالا را در دفتر خاطراتش نوشته بود. ژاندارمری جریانات شهر را به مرکز گزارش می دهد. پس از چند روز نامه ای مهر و موم به دست افسر ژاندارمری می رسد، فرمانده ژاندارمری ته ریشی می گذارد و به دیدار معتمدین شهر و در راس آنها کفترعلی و پیروان  می رود، جلسه تشکیل می دهد و خدمتگزاری خود و ژاندارمری را به همشهریان اعلام می کند، استقبالی نمی شود، نامه ی دوم مهر و موم به دست فرمانده می رسد.

در اعلامیه هایی بر در و دیوار شهر، اعلام می شود که یک ژاندارم، یوزپلنگ را در حاشیه ی شهر دیده که بر استخوانهای بچه ای لم داده و از فرط سیری در حال چرت زدن است، ژاندارمِ دلیر، خونسرد، به ضرب گلوله ای کارساز او را از پای درآورده  و روز جمعه از همه ی همشهریان دعوت می شود تا برای بازدید جسد، ساعت هشت صبح به میدان اصلی شهر بیایند.

جسد یوزپلنگ را  پشت جیپ ارتشی با پارچه ای سفید پوشانده اند و جیپ در شهر می چرخد، مرد و زن و بچه به خیابان آمده اند، حتی دو تبعیدی که در شهر زندگی می کنند، در میان جمعیت دیده می شوند. صلوات می فرستند، زنی نزدیک لاشه ی یوزپلنگ می شود و می زند زیر گریه و زنی دیگر گریه می کند و کمتر از یک ساعت زاری دسته جمعی زنان در کوچه ها می پیچد و کم کم مردان هم شروع به زاری می کنند، مرد میانه سالی از شدت گریه غش می کند و دیگران هم غش می کنند،‌  ناگهان کفترعلی راه را با آرنجهایش باز می کند وفریاد می زند لا اله الا الله…و جمعیت تکرار می کنند لا اله الا الله و کفترعلی حالا که بغل تابوت ایستاده، پارچه ی سفید را از سر جسد بر می دارد، چشم جمعیت به جسد می افتد و جیغ می کشند، غش می کنند و در آنتراکهای غش کردن خود، صلوات می فرستند. جسد گِرزه ای * بزرگ به اندازه ی سگی با پشمهای سیاه و شکمی برآمده از زیر پارچه نمودار شده، کفترعلی با گریه به پیشانی خود می زند و بغض آلود می گوید، چه پوزه ی نورانی ای، آی مردم ببینید چشمان تیزبینش هنوز بازند، آی مردم بدانید که این چشمها آنچه را که من و تو نمی بینیم دیدند و هنوز می بینند،‌ چه عطری از محاسن مبارکش به مشام می رسد، آی گلهای محمدی شهر دیگه رو سیاه شدید، پاهای فرز و دونده اش را ببینید ، قربانِ این ساقها ی طلایی بروم که هزار بار مسافر عرش بوده اند، … مردی جلو می آید و مویی از پشمهای جسد می کند و فریاد می زند تبرک!، جمعیت می ریزند و اول شروع می کنند به پشمهای جسد را کندن و کم کم گاه گوشت و پوستی ازجسد مرده را هم همراه با پشم و کرم می کَنند، کرمهای لیز توی انگشتهای مردم می لولند، کرمهایی که فقط از مغز تغذیه می کنند.  ژاندارمها مات ایستاده و تا بیایند که مردم را از جسد دور کنند، عقب رانده می شوند، دو ساعتی نگذشته که تنها کمی از روده ی پُرِ جسد در تابوت باقی می ماند، مردم شهر، تابوت را از جیپ بیرون کشیده و بر سر شانه هایش می گذارند، جوانها از یکدیگر پیشی می گیرند تا شانه بزیر تابوت ببرند و رو به ضریح برادر امام رضا راه می افتند تا روده ی باقی مانده را زیر پای امامزاده دفن کنند. سالهای سال است که ضریح یوزپلنگی که گِرزه بود زیارتگاه عمومی شده، مردم از معجزات و شفای مریضها، داستانها می گویند. شبهای چهارشنبه که ضریح را غبارروبی می کنند، کیسه های پول را مخفیانه از ساختمان ضریح خارج می کنند تا به معتمدان، خیّرها و مسئولین محترم برسانند.

“تا ظهور یوزپلنگ بعدی!”

آقای احمد محمود، زندانی شهر، این شعار را بر دیوار سلول خود نوشت

آتلانتا، ژوئیه ۲۰۱۸

divanpress.com

———————————————————————————

کَت: غارهای طبیعی کم عمق از صخره های اطراف رودخانه، شبیه اتاقک

گِرزه: نوعی موش صحرایی بزرگ   “rat”

 Posted by at 9:59 PM