اشعار پیچیده به تفسیرهای مختلف راه می دهند و هرچند شعر “ماهی” چندان پیچیده نیست ولی باز می توان برداشتهای کم و بیش متفاوتی از آن کرد، این نیز برداشتی است.
منتقدین غربی، فلسفه و اندیشه و هنر را سیستماتیک به مکتبهای مختلف در دورانهای مختلف تقسیم بندی می کنند و شعر شاملو را بسیار آسان می توان در ژانرها و قالبهای هنر غربی جا داد و نقد کرد. شاملو با زبان غالبا فاخرِ و غیرخودمانی خود، بیشتر همانند شاعران غربی، سبک و مکتبِ هنری دوره ی مدرنیسم را پیش چشم داشت و گاه به روال آنها می سرود و گاه به روال نوآور شاعری ایرانی. گذشته از در هم شکستن وزن و قافیه ی مرسوم، شاملو به موضوعاتی گاه جدید با نگاهی نو و بیانی نو روی آورد و چه خوب که توانِست ماهرانه از عهد ه ی بیان اندیشه و احساسش برآید. در ارتباط با شعر شاملو اینجا نه از مکتبهای هنری بلکه در مورد چیستایی هنر به چند نکته از دسته بندی و آنالیز غربی به اختصار باید اشاره کرد. .
باضافه ی زیبایی شناسی، چیستایی هنر را، شاید بترتیب پیچیدگی بتوان اینچنین بیان کرد: اول: هنر، ثبت و ضبط جهان است، یا شاید به تعبیری آینه ای است از واقعیت جهان. دوم: هنر، دادنِ فرم قابل لمس و دید، به ایده و فلسفه و احساس است. سوم: هنر، هویدا کردن حقیقت پنهان یا حقیقت جهانی است، چهارم: هنر، آنست که جهان را از دیدگاهی نو یا مبتکرانه به نگاه بنشیند. در شعر “ماهی” شاملو اصل دوم را در نظر داشته باشیم، زیرا که “یقین” در هیئت زنی به تصویر کشیده می شود.
در این شعر پر از کنتراست و دینامیک (شاعر از تردید به یقینی می رسد)، در بدترین دقایق شبی بسیار دلتنگ، ناگهان یکی از لحظه های فریبنده ی زندگی که بطور موقت، انسان، احساس توانایی و امید می کند و خود را در کنترل زندگی، احساس، و اندیشه ی خود می یابد، فرا می رسد. پر از امید، از گرمای درون سخن می راند و از قلبی برافروخته از گرما که سرخ می شود،از دستانی بزرگ و توانا. آنچنان که ناگهان چشمه های یقین در شاعر می جوشند. شبی که شعر می جوشد چون خورشیدی بی غروب و سرایشی بی انتها. خود شاعر تمام شرایط را مهیا می کند تا یقین به او راهی بجوید. شبی که هر تپش قلب، زنگی است برای بیداری احساسی یا حقیقتی (آیا گرمای عشقی نو در کار است؟) و اینگاه است که احساسی چنین شورانگیز، خود را در قلم می ریزد و صنعت والا و بی بدیلِ بیان این شعر به سرایش در می آید، خود ببینید:
آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز
در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
من آبگیرِ صافیام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
شاعر، غرق در اندرون خویش، با پالایش و به یاری عشق، به تمنا، یقین گریزان و گمشده را دعوت می کند تا به او راهی بجوید، (چرا یقین به او راهی بجوید وقتیکه شاعر است جویای یقین؟ یقین به خود و خودباوری؟) همچنانکه بارها در شگفتم چرا شاملو “از برکه های آینه” را در خط چهارم، حذف نکرده است. هر چه که هست، زبانی شگفت آفرین است از زیبایی واژه و ساختاری در نهایت پیچیدگی، ساده. برکه های لغزیده تو به تو، که گویا لایه های پیچیده ی روحی شاعر است.
تردید و یقین، پدیده ای است به دیرینگیِ انسان که روزانه با آن دست و پنجه نرم می شود و در ادبیات به آن بسیار پرداخته شده و می شود. در دروه ی مدرنیسم، * آوازهای عاشقانه ی پروفراک از تی اس الیوت (شاعری مدرنیست که سنت را بازآفرینی کرد) داستان مردی است خودکم بین، ترسو و پر از تردید که جرئت نمی کند آنچه را که می خواهد بگوید یا انجام دهد و نمی تواند تصمیم بگیرد ( شبیه هاملت شکسپیر)، در این شعر نفسگیر و عمیقِ، الیوت، ناتوانیِ برآمده از تردید را نه به بیان، بلکه به نمایش می گذارد، از رفرانسها و فضاسازی های سنگین و عمیق ایلیتی استفاده می کند ولی به حلِ مشکل دست نمی یابد. جالب اینست این شعر نیز با پریان دریایی پوشیده از خزه های سرخ و قهوه ای دریایی به سرانجامی می رسد. الیوت شاعری فروتن است. اما چرا شاملو فکر می کند که یقین را در هیئتی شاید همچنان گریزان (دو ماهی در سینه) و اینبار گویا رسیده از جهان خارجِ از خود و انگار در شبی دیگر (یا تکرار یا پس و پیش کردن زمانی) می یابد؟ هرچند که شاید گیسو خزه در خزه ی هیئت زن سورئال که “یقین” به خود گرفته، اشاره ای باشد به یقینیِ مغشوش؟ یا زیبایی محض در ایماژ؟ از نهایتِ یاس، به یقینی لغزان و مغشوش چنگ انداختن؟ یا اینکه این پری از دریا برآمده، با روح زلالِ (و یا شاید اینجا سیال و گریزانِ) آب، که یقینی است که شاعر ارجش می نهد و بازش نمی نهد همان نیمه ی دوم و تکمیل کننده ی شاعر است، به خودباوری رسیدن؟ این یقینِ و یا شاید خودباوری که به سحر عشق به آن دست یافته ست، برای شاعر ما، نمی تواند سمبلی از آیدایی پاکباخته (برهنه) باشد (تاریخ این شعر سالها پیش از دوره ی آیدا است)، اما برای دیگران- انسان- فکر نکنم “یقینی” واقعی وجود داشته باشد و یا اگر باشد، یا خودفریبی است یا یقینی است موقت و شاید کاذب که باز می گریزد.
ماهی
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
□
آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز
در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
من آبگیرِ صافیام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
□
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:
احساس میکنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخگون
خورشیدِ بیغروبِ سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافلهیی میزند جرس.
□
آمد شبی برهنهام از در
چو روحِ آب
در سینهاش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزهبو، چون خزه بههم.
من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمینهم!»
*T.S.Eliot: The Love Song of J. Alfred Prufrock
|
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید: