Jan 112016
 

 

به لقمان تدین نژاد

فکر کردم چطوری این بچه ی زودرنج و بهانه گیر را با خودم به این سفر طولانی و سخت ببرم، ولی هر چه بود، وبال گردن شده بود و کاریش نمی شد کرد، پند و منطق و یکی بدو کردن هم کاری نمی کرد. اما بدتر از بچه، او بود که با هیکل و روح و روانِ لَختش، همه ی راه، بارش را باید می کشیدم و شکوه شکایتهایش را با ناخوشآیندی قورت می دادم، می دانستم که خواسته هایش منطقی هستند، اما عبوسی و انجماد سردِ جهانش را هر چه که سعی می کردم، در نمی یافتم.

هتل پیدا کردن توی شب و تاریکی کار ساده ای نبود، هتلهای نزدیک و دم دست، با جمعیت فراوان، در هم ریخته و غرق درهیاهویی آشفته، آدم را مثل مرداب در بیهودگی خود فرو می بردند و تا به خود بجنبی، درگیر می شدی و سفر به پایان رسیده بود و وقت رفتن بود. باید کمی دورتر می رفتیم و شاید توی دامنه ی کوهپایه ای، مهمانخانه ای مناسب گیر می آوردیم و پایگاه چند روزه ی سفرمان می کردیم، البته که  راه دراز می شد و زحمت زیاد، اما من و بچه فکر می کردیم که به زحمتش می ارزد، و او غر می زد و به هر مهمانسرای نزدیکی که می رسید، با حسرت به تماشایش می ایستاد و تا دستش را محکم نمی کشیدیم، راه نمی افتاد. ما نه تنها برای میهمانسرایی خاص و دور و خلوت می گشتیم،  باید اتاقش هم رو به قله ی رشته کوهی می بود وگرنه بچه ی بهانه گیر دق می کرد، هیچ نفهمیدم چرا روی  دشت و زمین مسطح بند نمی شد و بیشتر بهانه می گرفت. دریا را هم هر جا که می رفتیم خودش توی اتاق پهن می کرد و چون آفتاب، به بازیش می گرفت، دریا هم بیشتر وقتها توفانی می شد و موجهایش در و پنجره ی هتلها را می شکستند و ما باید خسارت می دادیم و سپیده سر نزده از هتل به در می زدیم، البته اگر قبل از سپیده، هتلدار خودش ما را بیرون نکرده بود.

از شهر بدر زدیم. ماه، نزدیک زمین، آبشاری سرد از مهتاب می ریخت، راه رفتن چند فرسخ اول جاده ی صاف، صامت  و ساکت بزیر مهتاب حوصله ی من و بچه را سر می برد. هر از چند گاهی وحش ی از یکطرف جاده جلوی پایمان می پرید و در طرف دیگر جاده گم می شد. کم کم جاده جنگلی شد و جنگل با هر فرسخی که می رفتیم، انبوه تر و نور شکننده ی مهتاب نیز کدر می شد و رشته کوه روبرو در مه فرو می رفت، نگران نشدیم و جدی نگرفتیم، اما او هر لحظه اخطار می داد، قهر می کرد و از راه رفتن باز می ایستاد. مه هم دور می گرفت و با  تنوره ای بیصدا، هر چه سر راهش می یافت، می خورد و پر حجم تر می شد و قوی تر با ولعی بیشتر همه ی دور وبر را در خود فرو می برد، اول، ماهِ سرد و زیبا و بی تفاوت در مه فرو رفت، بعد  رشته کوه دور، سپس  دامنه ی کوهپایه های نزدیک و در پایان، قامت نقره ای درختان مِه پوش شد. بچه چهار چشمی دور و بر را می پایید و البته که وقت بهانه گرفتن نبود. باد هم سر رسید تا سایه های درختان با هر وزش آن، سر در هم بکوبند و جیغ بکشند و ناگهان جیغشان با زوزه ای نا آشنا در هم بپیچد و او فرصتی برای سرزنش کردن بیابد و نق بزند و با هر دو سه قدم، از راه رفتن باز بایستد. شاید حق داشت،  جاده ای که تا چند فرسخ پیش، از یکنواختی و آسانی حوصله ی ما را سر برده بود، اکنون دیوار در دیوار جنگل و مِه بود. من  داشتم به ساده نگری خود نسبت به سختی مسیر پی می بردم و از خود انتقاد می کردم که او فرصتی تازه یافت تا با صدایی که از ژرفای سینه اش پیرانه و حکیمانه بر می آمد به سرزنش و پند و نصیحت بپردازد و ما اندکی ساکت و تسلیم، به او گوش سپردیم، اما او ادامه می داد و می گفت و می گفت تا صدای  سنگین پایی در پس زمینه ی جنگل از ورای مه به گوش آمد و او ساکت شد. صدای پا نزدیکتر شد، در جهت صدا سر بر گرداندیم، چیزی دیده نمی شد، او یقین داشت که جانوری است و ما را تعقیب می کند،  پرصدا و ناپیدا، و سردی نفس و سایه ی سیاه سنگین وزنش روی ما افتاده بود. بچه چندان جدی نگرفت و به خود آمد و شور و خوش خیالی اش را باز یافت و من در تردید. هر چه که بود اگر خودی نشان می داد، شاید می توانستیم با تیزی قلمی، گرزی، یا چاقویی، حسابش را برسیم ولی بنظر بسیار زرنگ  و مکار می آمد، خودش را در قامت درختان جنگل استتار می کرد، انگار که جنسش از پلاسمایی رقیق بود که اینگونه در جنگل و محیط فرو می رفت و یگانه می شد و گاه، انگار که اصلا نبود، شاید که  پیچیدگی روحِ راه و جنگل بود، شاید هم که این سایه در چشم و گوش او نفس می کشید و چشم و گوش او آینه ی من شده بود، شاید هم فقط سایه ای بود در مرز بود و نبود، بی جسم و روح، که  او به آن قالب ترسی بخشیده بود جامد و هیولایی. هر چه بود، سفر را تلخ کرده بود و وه که چه نیرویی را که باید برای راه رفتن بکار می گرفتیم صرف این سایه و مِه نوردی کردیم، مدام باید نقشه می کشیدیم که چگونه رفتار بکنیم  که از هیولای پشت پرده ی مه  بگریزیم  یا  چگونه خودمان را در برابرش حفظ کنیم یا که اگر از تاریکای جنگل بدر زد و حمله کرد، قلم یا گرز را بر کجای سرش بکوبیم که ضربه کاری باشد، و بسیار پیش می آمد که با این دغدغه ها، صعود قله فراموشمان می شد. غر زدن او هم موزیک متن یکنواختِ لحظه های سخت بود، می ایستاد و با نگاه سرزنش باری به ما خیره می شد، اما دست بچه  در دست من، در مِه به ره و بیره می رفتیم و از رفتن باز نمی ایستادیم و او را با خود می کشیدیم. از ماه دیگر خبری نبود.

وقتی مِه فرو کش کرد، در دامنه ی رشته کوهی خود را یافتیم، با سوسوی چراغی روشن در فاصله ای نه چندان دور. نور کورسوز چراغ را نشانه گرفتیم و بسویش شتافتیم و رسیدیم و مهمانخانه ای بود و دستگیره چرخاندیم و در گشودیم. زن میانه سالی پشت میز به ما خوش آمد گفت، از سالن پشت شیشه، جمعیتی دیده می شد که گروه گروه دور میزی چمع شده بودند و می آشامیدند. زن کلید اتاقی را به ما داد و ما نشان از قله گرفتیم، زن از جزئیات کنج و کنار منطقه سخن گفت اما از  نام و نشان  قله و مکانش بی خبر بود و بیحوصله از پرسشهایمان، سالن پر از میهمان را به ما نشان داد و گفت که هر شب اینجا، میهمانها برای چند ساعت خوشگذرانی جمع می شوند و غذا و نوشابه را به حساب مسافرخانه صرف می کنند و از ما خواست به آنها بپیوندیم و خستگی راه را بدر کنیم و در جوار دیگران چند ساعتی را خوش باشیم. پس از سفری سخت و پیمودن راهی دراز، تصور ساعاتی به معاشرت و نوشیدن، بسیار لذت بخش می نمود بخصوص که از پشت شیشه ی سالن، چیدن میزها باسلیقه بنظر می آمد و گردهمآیی، دوستانه و غذاها و نوشابه ها وسوسه انگیز.  هر چند که شیشه را بخار گرفته بود، اما زبانه ی اتش بخاری، من و او را بیش از هر چیز دیگر به خود می خواند، اولین بار بود که در این سفر، لبخندی بر لبان او یافتم، چشم از شیشه ی بخار گرفته و سالن و میهمانان بر نمی داشت. من دودل به تماشا ایستاده، یک ساعتی را استراحت کردن و در کنار دیگران نوشیدن، نمی توانست به هیچکس و هیچ چیز لطمه ای بزند، تازه ما را برای فردا بیشتر آماده می کرد، قدم اول را هنوز برنداشته، بچه شروع به نق زدن کرد، آنچنان که از اندکی آسوده طلبی مرا شرمناک، سر بزیر افکنده و با غرهای او  راهی اتاق شدیم.

بچه ذوقزده کفشهایش را از پا در آورد و روی زمین نشست، کیفش را باز کرد و دریا را در اتاق رها کرد و من پنجره را باز کردم و به تماشا ایستادم، بچه نیز پشت پنجره آمد و بالا و پایین می پرید و با انگشتانش در هوا خط می کشید و از گرمی نگاهش چشم انداز شکل می گرفت، حالا قله ای را می دیدیم تک و تنها، فرسخها از دیگر قسمت رشته کوه بلندتر،  سر مخروطیش را برفهای سالیان سال منجمد و شفاف کرده بودند، دلیل شفافی یخ اش را زود فهمیدیم، تا کنون پای آدمیزاد به آن نرسیده بود و تازه مهتاب هم بود و ماه دوباره پیدایش شده بود، از اینکه پنجره ی اتاق ما رو به چنین قله ای باز می شد، سر از پای نمی شناختیم.

گفتیم شام را بسیار مختصر بخوریم و پیش از سپیده براه بیفتیم تا فردا نزدیکی های قله بتوانیم غذای مفصل و کمیابی را که چندین سال بود در کوله حفظ کرده بودیم با آب خنک چشمه ای از آنجا بخوریم و بنوشیم. گفتیم راه می افتیم و دار و ندارمان را در کوله می گذاریم و با خود می بریم گفتیم بزیر سایه ی قله، سبزه زاری بیابیم با چشمه های جوشان، چادر بزنیم و زندگی کنیم. گفتیم برای صعود، سبک بار برویم و کوله ها را گشودیم و هر آنچه را که بنظر اضافه و غیر ضروری می آمد دور ریختیم، یادگارهای زیبا، و خیل وسایل ضروری برای زندگی، اما نه برای قله نوردی و چادر نشینی. من و بجه هیجانزده بودیم و با سر و صدا وسایل را می شکستیم و می خندیدیم. شب به نیمه نرسیده بود.

بساط دریا پهن بود و پنجره باز و قله نمایان، اینهمه خوابمان را ربوده بود. باد از قله، تکه های یخ  بدرون اتاق می آورد، پتوهای مسافرخانه چنین سرمایی را چاره نمیکردند، هر چه که از شب می گذشت، سطحِ دریا بالاتر می آمد و پرتلاطمتر می گشت. کسی در زد، شاید مسافرخانه چی بود که بو برده بود مسافران عجیبی به مسافرخانه اش آمده اند. بچه شتابزده دریا را مخفی کرد و من در را باز کردم،  معلوم شد که زن میانه سال از سر و صدای شکستن لوازم اضافی آمده بود تا ببیند جه خبر است شاید مسافرهای دیگر هم شکایت کرده بودند، نگاهش را به درون ریخت و کنجکاوانه دور و براتاق را دید زد. وقتی ازش پتوی اضافی خواستم پوزخندی زد و گفت که اگر پنجره را ببندیم، پتوهای تختِ اتاق برای گرم کردن کافی هستند. تمام مسافران دیگر پنجره ها را کیپ  بسته اند، هر آدم عاقلی می داند که در را در زمستان بروی سرما باید بست.

چراغهای اتاق را خاموش کردیم که بتوانیم قله را بهتر ببینیم، باد، بخاری اتاق را خاموش کرد و شبِ ما با سرما و بیخوابی  در رویای زدن قله داشت بسر می آمد.  شب از نیمه گذشته، دریا توفانی تر شد و موجها به بیرون از پنجره  سرازیر شدند، قله هم انگار که بلرزد، سنگ و یخ می پراند که از پنجره بدرون می آمدند و سیل دریا به برون می ریخت، ما برای رسیدن سپیده دم لحظه شماری می کردیم، بیتابانه در اتاق بالا و پایین می رفتیم و به رفتنِ راههای مالروی سر به بالای فردا می اندیشیدیم، یخ و سنگ داشت کلافه مان می کرد، چراغها را روشن کردیم و سنگها را جمع می کردیم و پشت آنها سنگری درست کردیم که سنگهایی که همچنان بی امان می باریدند به سر و رویمان نخورند و موج دریا را بیهوده  به راهروهای مسافرخانه  هدایت می کردیم. البته موجها خود به هر سوی روان شده بودند ، اما نه در آن مسیر که ما می خواستیم و نه به آن هیبتی که ما تلاش می کردیم از آنها بسازیم. آواز خروسی بلند و  نابهنگام رعشه بر تن مان انداخت، جهت صدایش  از مسافرخانه نمی آمد، از کجا آمده بود؟  سرما کار خودش را کرده بود و عطسه می کردیم و تب و لرز شروع شد، اما هیچکدام از اینها رویای صعود فردا را خدشه دار نمی کرد. بوی بابونه ها و آویشنها در کنار چشمه ای که از شیاری  به بیرون می جوشید، بزهای سفید کوهی با چشمان تهدید کننده و پر از رازشان که با تیزبینی ما را می پاییدند تا مبادا دست از پا خطا کنیم و معبد کوه را بیآلاییم. بر بالاترین صخره ی قله، نشستن و جهان را به تماشا ایستادن. شکی نبود که زمین بدور خودش می چرخید و خورشیدی و منظومه ی شمسی ای وجود داشت و تا چند ساعت دیگر سپیده باید سر می زد و این آشوب نابهنگام به پایان می رسید.  روی لبه ی خیس تخت، پشت سنگری از سنگهای قله ی مخروطی نشستیم، خیره بر بازی دریا و سنگهایی که به سویمان پرتاب می شد. ناگهان زمین لرزید و دیوارها لرزیدند و تخت و کوله به اینور و آنور پرتاب شدند و صدای مهیبی برخاست و دیوارها و سقف مسافرخانه فرو ریختند، سنگهای پرتابی بزرگتر شدند و آسمان به بازیِ سرخ  و آتشینی، از خود بیخود شد.  تازه فهیمدیم که کوه دارد آتشفشانی می کند، باور نکردنی بود، هر از چند هزار سال یکبار، حالا چرا؟ چه وقت ذوب شدن اینهمه برف هزار ساله بود؟   کوه، سنگ اتشین پرتاب می کرد، زمین می لرزید و قله و کوهپایه و مسافرخانه هم سطح می شدند و در هم فرو می ریختند. دو سه ساعتی که گذشت،  پرتاب سنگها متوقف شد، اما دریا همچنان توفانی ماند.  سفیدای بی رونقی چشم انداز را پر کرد، و توانستیم ببینیم آنچه را که نمی خواستیم ببینیم، درختی نبود، چشمه ها سوخته و قله، تلمبار سنگلاخی شده بود همردیف بقیه ی رشته کوه.

بچه، شوکه و لرزان و خیس گوشه ای روی سنگها کز کرده بود،  هر سه داشتیم از تب می لرزیدیم. مسافران یکی پس از دیگری سر رسیدند و دور ما حلقه زدند و با انگشت ما را نشان می دادند و سرزنش می کردند، که اگر ما در و پنجره را می بستیم، قله به مسافرخانه کاری نداشت، که تلاطم دریا و سیلابِ آن، قله را لرزانده، و گرنه،  تا زمین گِرد بود، قله هم آنجا دور از ما می پایید.  که اصلا از اول شب ما با ناسازگاری، بزم و راحتشان را به هم زده بودیم و تا مرز نابودی آنها را رانده بودیم، که اگر این بچه ی بهانه گیر به این مهمانسرا پا نمی گذاشت، اگر شب را با آنها می نوشیدیم و راحتِ مهمانسرا و گرما ی بخاری را حرمت می گذاشتیم، اگر شب آنهمه سر و صدا نمی کردیم، هنوز مسافرخانه سر جایش بود و آنها می توانستند از چند روزه ی سفرشان لذت ببرند. تنها فکری که به ذهنم می رسید این بود که این جماعت به ما زیادی اعتبار می دهند، و ما را خیلی قوی تر از آنچه هستیم تصور می کنند، کی من و او و این بچه ی زود رنج و ظریف آنهمه قدرت داشتیم که کوه را بجنبانیم و سرنوشت مسافران را تعیین بکنیم؟

کوله را از زیر سنگها به در کشیدیم و باز کردیم و آنچه را که برای صعودِ قله ی بر باد رفته اندوخته بودیم چون وسایلی که شب پیش شکستیم و خراب کردیم، شکستیم و خراب کردیم. او دستهایش را به هم زد و با سرزنش رو به من و بجه فریاد کشید تمام شد، همه چیز تمام شد، من آنچه در توانم بود کردم، و روی تلمبار سنگهای خیس دراز کشید و پتوی خیس را که در این گیر و دار هرگز از دستش به زمین نینداخته بود، روی سر کشید، اما بچه داشت دوباره  روبراه می شد، دریا را بازباره جمع و جور کرده بود، بند کفشهایش را محکم بست و پرسید:  برویم؟ گفتم کجا؟ شگفتزده پرسید، شوخی می کنی، هان؟ اینکه تنها قله ی دنیا نبود، مسافر خانه ها فراوانند و در هر گوشه ای از دایره ی این زمین، قله ای سر به فلک کشیده، سفری دیگر و قله ای دیگر.

نوامبر 2015، آتلانتا

 

 Posted by at 9:59 PM