به تماشای رودخانه می روم
بر ساحلی که دست در دست
آواز مرغابیان هر غروب
ما را باز شگفتزده می کرد
بر ساحلی که ماهیان سر از آب بدر می آوردند
تا عطر دلدادگی در ریه فرو برند
و ره توشه ی سفر کنند
آنجا که نگاهمان هر غروب،
سرکش،
همراهِ رفیقِ پریشان مویش، باد
به هر گیسویی می پیچید
و به هر روزنی سر می کشید
و به نیمه شب، خیره بر کوهپایه ی روبرو
از پای می افتاد
و قایقرانِ تنها
اندکی نزدیکتر ازغروبِ پیش
بر ساحلی که باد همواره موافقِ بادبانهایش،
از دور برایمان دست تکان می داد
آنگاه تو در هراس
از سنگ ریزه های کف رود می گفتی
و اندک اندک ریزموج ها رنگ می باختند
و شیب پرتگاهِ زیر پایمان
تندتر می گشت
به تماشای رودخانه می روم
مشتم را باز می کنم
می گویم
این سنگِ سنگین نیز بر رود خواهد رفت
پنج گام دونده اینبار بر آب خواهد زد
شرط می بندی؟
سرم را می چرخانم تا خنده ات را ببینم
و
نگاهم بر خالیِ خاکستری غروب می کند.
۱/۱/۱۵، آتلانتا