Nov 132014
 

:خیر، آدم بشو نیست که نیست، پدر باز داد و فریاد می کرد و عمو دلداریش می داد: ببین برادر، بچه س، نمی دونه، باید یادش بدین.  صد بار بهت گفتم اگه هم از پسش برنمیآی، بفرستش  …. آن وسط دخترعموها خودشان را لوس کرده بودند و به این و آن دو دستی چای و شربت تعارف می کردند، چقدر دلم می خواست بهشان می گفتم که من الان اونا را چی می بینم، اما هوا پس بود. همه با تعجب  نگاهم می کردند، انگار که بار اوله که منو می ببینند، با نگاهشان می گفتند: این شاهکار دیگه کیه؟ با اون کارهای عجیب و غریب؟  هاج و واج به همه نگاه می کردم و نمی فهمیدم کجای کارم ایراد داره، اصلن نمی فهمیدم دعوا سر چی هست. پدرم سبیلهایش را با دست چرخاند و پیشانی اش را با دو دست گرفت و سرش را پایین انداخت،   جیک کسی در نمی آمد، معلوم شد که مسئله بسیار جدی است، نمی فهمیدم چطوری یکهو من اینهمه مهم شده ام، راستش از این آدم مهمی که شده بودم می ترسیدم. منکه همیشه نامرئی بودن را آرزو می کردم، مهم شدن برایم فاجعه بود.  بعدها فهمیدم مهم که باشی همه ترا می پایند تا آخرش یک خطایی ازت سر بزند و حسابت را برسند، آن وسط هم همیشه چندتایی پیدا می شوند که حتی اشتباه هایت را تفسیر و تحسین می کنند و کلی رفیقانه به سقوطت کمک می کنند، در هر صورت مهم باشی، در بندی، حداقل آزادی بسیار محدودِ خصوصی ات را باید تقدیم خیابان بکنی.

مادرم لباسم را مرتب کرد، برای صدمین بار سرش را نزدیک گوشم برد و گفت و گفت.  داشت غروب می شد.

-وقتی رسیدی چی می گی؟

-سلام، اجازه می فرمایید . . . . .

-بعد چیکار می کنی

-سرم را پایین می اندازم و به زمین خیره می شم

-نه، نشد که، دستشو می بوسی

پدر سرش را از توی کتاب برداشت: یا این چموشه یا خنگ، چند بار باید بهش گفت؟

مادرم ندیده گرفت و ادامه داد

و بعد هر چی گفت یادت می مونه؟

-آره، آره

-گم بشی، خدا هم نمی تونه به دادت برسه

دوچرخه ی ترمز بریده فرز و سبک بود.  سوار شدم،  هوای بهاری تازه بود و غروب خیابان دلانگیز، تازه چراغها را روشن کرده بودند.  توی سرازیری، پاهایم  را از روی پدال برداشتم و تند پایین رفتم، باد توی صورتم می زد، خنک و تازه، حسِ خوشِ بلوغ تمام تنم را قلقلک می داد،‌ باز تمام کوچه هایی را که هر وقت می رفتم  کلی داد و فریادِ پدر و مادرم در می آمد،  یکی یکی از سر تا ته رفتم و برگشتم.  کوچه گَردی که تمام شد،  به طرف خیابان اصلی راه افتادم.

هوا تاریک تاریک شده بود و چندتا آدم بیخیال اینور و آنور پرسه می زدند.  کنار خیابان ایستادم کمی فکر کردم تا یادم بیاید برای چی آمدم آنجا.  یکهو تمامِ داستان یادم آمد، سفارشهای مادرم مثل مسلسل توی سرم بارید.  راه افتادم، دو سه خیابان آنورتر که دلواپسی دیر رسیدن نداشت.

از هفت کوچه ی تو در تو، که هر کدام از قبلی تنگتر و تاریکتر می شد، گذشتم، کوچه هایی باریک با دو دیوار بلند در دو طرف. کوچه ی آخری بن بست می شد، احساس کردم در چاهی افتاده ام، انگار که گشادی کوچه را فقط  اندازه ی  یک آدم خاص ساخته بودند که من و دوچرخه ام هی به دیوار می خوردیم.  در بن بست، تنها تک خانه ای مخوف. دم در ایستادم، ترس برم داشته بود، بوی نا می آمد، در آهنی به آن بزرگی، پله ها لیز و پر از خزه بودند.  جلوی درورودی، چند گلدان سفالی ترک خورده افتاده بود که در هر کدام، یک  شاخه شمعدانیِ نیمه خشکیده  و فصل سپری شده  زیر سایه ی کمرنگ ماه جان می کند، صدای خش خشی از دور و برشان می آمد، روی پله ی  آخری ماری تا نیم تنه کمرش را بالا گرفته بود راست راست نگاهم می کرد و می خندید.  خشکم زد. دو سه پله ی بالا آمده را پایین پریدم، ماره کمی ماند و راهش را کشید و زیر یکی از گلدانهای سفالی  غیبش زد.  حالا باید دوباره تا پله ی آخر بالا می رفتم که در بزنم، گلدانها تقریباً زیر کوبه ی در بودند، اینهمه راه آمده بودم، نمی توانستم دست خالی برگردم، چشمهایم را بستم، تیز رفتم روی پله ی یکی مانده به بالایی، کوبه را تند دو بارکوبیدم و به چند پله پایین تر پریدم.  صدایی از پشت در آمد، هر کی بود تنه اش سنگین بود.  پیرمرد موهایش ژولیده، چشمهای سرخش پر از خشم بودند، نگاهش کردم و دسته ی دوچرخه را در دستهایم فشردم، اگر در می رفتم، مادرم دوباره مرا می فرستاد و پدرم باز سرم داد می کشید. با یک نیم نگاهِ ترسان، از شمایل پیرمرد با ریش آشفته ی انبوه و چشمان گم شده در گودی زیر ابروهای پرپشتش ، تصویر آشفته ی نیمی گرگ  نیمی آدمِ داستانِ هرمن هِسه در ذهنم نقش بست، چشمهایم را از نگاهش دزدیدم و با ترس ولرز سلام کردم.  :اگر سلام ات سلام خدا نباشد  تیکه ی بزرگت  گوش ات خواهد بود، به به، این همه دیر آمدن و آنهم با دوچرخه؟ سالی که نکوست، از بهارش پیداست.  دیدمش که هنوزنرسیده، دارد با کارد  تنم را تیکه تیکه می کند ریز و ریزتر و هر تیکه را با گوش بریده ام مقایسه می کند تا مطمئن بشود که از گوشم کوچکتراست.  محو ریشش شده بودم، حالا هر چی فکر می کردم حرفهای مادرم یادم نمی آمد. پیرمرد پرتوقع و بیحوصله گفت: دِ جون بکن.  :  مادرم منو فرستاده تا . . . . . بقیه اش یادم نمی آمد.  پیرمرد دستم را کشید و گفت، از اولش می شه فهمید که تو خنگی و یاد نمی گیری ولی وظیفه ته و جامعه ازت انتظار داره که . . . .

پیرمرد مرا به داخل خانه کشانده بود، همه چیز کهنه و قراضه و  بویی گند در جریان بود.  دیگهای مسی سیاِه و بزرگ مرا بیاد دیگهای قبایل آدمخوار انداخت. غبار ضخیمِ خاک روی همه ی اسباب خانه نشسته بود، پیرمرد انگشت اشاره اش را هی بالا می برد و هی پایین، یک جمله در میان، تکرار می کرد وای به حالت اگر . . . .من انگار که خواب می دیدم و پیرمردِ برافروخته، بی هیچ دلیلی هر دم برافروخته تر می شد.

چشمهایم را به پایین دوخته بودم، انگار که یک چرت کوچک هم زده بودم، بیدار شدم : توی این شهر همه منو می شناسند، اینجوری که تو الان منو داری تُو اون کله ی پریشونت می بینی، نیستم، شاه و گدا تو این شهر همه زیر فرمان من هستند، پدر و پدر بزرگشان هم بوده، ما دو قانون داریم، قانونِ نوشته و قانونِ ننوشته ی من که تو کله ی همه ی آدمهای درست و حسابی حک شده.  اگر ترس از گزمه ها نبود، همه بیخیال قانونِ نوشته  می شدند، اما قانونهای من، اگر شیطون بره زیر پوستت و ازش سر بپیچی، اول از خودت خجالت می کشی و می ترسی، بعد از پدرو مادر، از فامیلها، همشهری ها، بعد .  . . حالا بعد از همه ی  اینها، بیچاره،  اگر دوست داری بدبخت بشی، خلاف  بکن،  تنها می شی ، طرد میشی، پدر و مادرت را هم بدبخت می کنی، تازه . . . . پیرمرد تنه ی سنگینش را بزحمت جابجا می کرد و هن و هن می کرد و می گفت و می گفت . . .  یا خواب یا بیدار، مارهای کوچک و بزرگ از سوراخی در می آمدند و به سوراخ دیوار بعدی خانه می رفتند.  داشتم با نگاهم اینور و آنور را دید می زدم که ببینم بوی گند از کجا می آید.  :  آخرین نفری که از فرمان من سرپیچی کرد در شهری بود که  ….بدبخت شد و و بی . . . برا بقیه سرمشق شد . . . صدای ضجه و فریاد ی از پشت دراتاقی بسته آمد، پیرمرد با انگشت اشاره ای به در کرد و سرش را به راست و چپ تکان داد.  :حالا همینجا روی این تخت بشین، برات بیسکویت و چایی بیارم.  باز هر چه فکر کردم که چرا آمده ام و حرفهای مادرم ، یادم نمی آمد. پیرمرد بیسکویتِ شکلاتی تازه و چای آورد، که هول هول خوردم، بعد گفت حالا پیاده شو، تا آدم بشی همین جا مهمونی.  اولش نفهمیدم، دوچرخه ام که بیرون مانده بود و من پیاده روی تخت نشسته بودم، که فهمیدم و بزور صدایم را از ته گلو فشاردادم و به بیرون ریختم : نه، من باید امشب تا دیر نشده برم، مادرم دلوا . . . .پیرمرد زهرخندی کرد: پس پدر مادرت همه ی داستانو بهت نگفتند، تنبلها.

دستم را کشید و مرا به زیرزمینی برد، نمناک و نیمه تاریک، به دور و بر نگاه کردم، چند تا از همسن هایم  آنجا نشسته و جیکشان در نمی آمد. به احترام پیرمرد همه بلند شدند تا او با اشاره ی دستش ازشان خواست که بنشینند.  پیرمرد تخت کوچکی را نشانم داد و به بچه ها گفت که هوایم را داشته باشند.  وقتی پیرمرد رفت، بروبر به بچه ها نگاه کردم، انتظار داشتم مثل کلاس مدرسه همه پاشند و با سر و صدا پیرمرد را مسخره کنند، اما چه بچه هایی، هر کدامشان یک پیرمرد کوچولو بود. دوره ام کردند و با موعظه و کتک و  نصیحت فرامین پیرمرد را از بر می خواندند و مرا مجبور به اطاعت می کردند. یا خنگ بودم یا چموش، یاد نمی گرفتم که نمی گرفتم. چند روزی گذشت و هر لحظه انتظار داشتم که این شوخی ترسناک به پایان برسد. آخر به پیرمرد و بچه ها چی که من چطوری راه می روم، چطوری فکر می کنم، به کی چطوری نگاه می کنم، به کسی که آزارم نمی رسید. یکروز که برتختم که از آن بوی ادرارِ رفتگان می آمد و مدام حالم را بهم می زد، پسرکی با مهربانی آمد و بدور از نگاه دیگران دستم را در دست گرفت، هنوز بی باور نگاهش می کردم که دخترکی دید و غوغا شد. پیرمرد خبردار شد و آمدِ، دوست تازه یافته ام تا پیرمرد را دید، زانو زد و دستهایش را برای زنجیرِ پیرمرد به جلو برد، مرا به تخت بستند و دمار از روزگارم در آوردند.

سپس باز انگشت اشاره ی پیرمرد یکه تاز میدان شد  و من به زیر سم هایش. غضبناک آغاز کرد که نه تنها پیشرفتی نکرده ام، وقت بقیه را هم گرفته ام و دارم جامعه را فاسد می کنم،  حرف می زد و جلو می آمد، دوتا زنجیر کلفت توی مشتش، دستهایم را گرفت: نترس، برای خوبی خودته، یکی برا پاهات، یکی برا دستات، این چشم بند و دهن بند هم برا روز مبادا.  با وحشت عقب عقب رفتم، چرا پدر مادرم منو اینجا فرستادند؟  باز به تارهای حنجره ام فشار آوردم و گفتم: ولی من باید پدالِ دوچرخه ام را پا بزنم، کلی کار باید با دستهام انجام بدم، نه من نمی تونم . . . : :نترس،  این زنجیرا با زنجیر گزمه ها فرق دارند، با اینا می تونی کارای روزمره تو انجام بدی ولی اونجوری که من می خوام، و نه با آن دوچرخه ی نحس، این زنجیرا نمی ذاره از قانونهای من سرپیچی بکنی .  . .   ببین، اگر می خوای . . .

پیرمرد با دستش دستهایم را در دست گرفته بود و پیچ می داد، چه زوری داشت، یک تنه، زورش از تمام پاسبانهای شهر بیشتر بود، می توانست با یک زور هرچه استخوان و غضروف وغیره تو تنم بود را بشکند.   :اگر می خوای تو زندگی ترقی بکنی، فرزندم، باید که . . .آهان حالا فهمیدم،  پیرمرده ابراهیم بود، اما من اسماعیل بشو نبودم، فرزندم؟  داشت زنجیرم می کرد، فرزندم؟  باز دیدمش که برای نجات آیینش، سرم را روی سنگ گذاشته و چاقو را بر گلویم،  تا که ندایی بیآید یا شاید هم که نیآید، از احساس تیغه ی چاقو بر گلویم، تکانی خوردم و دستهایم را روی گردنم گذاشتم، فرزندم؟ حالا یک مالک دیگر هم پیدا کرده بودم، فرزندم؟ ایندفعه دیگه عصبانی ام کرده بود . : . .. من ترقی  . . .

تنها چیزی که می خواستم، می خواستم بروم بیرون و دیگر هرگز صورت چروکیده و نورانی این پیرمرد را نبینم، بروم و تو خلوت خیابانها ی دور، دوچرخه ام را تند برانم و باد خنک بخوره به صورتم.  با باد و دریا لاس بزنم و به هر کوچه ای که دلم خواست سر بزنم . . . باز صدای ضجه و فریاد آمد و پیرمرد رویش را بطرف صدا برگرداند، غافلگیرش کردم، تمام نیرویم را در دستهایم متمرکز کردم و دستم را بیرون کشیدم و دویدم  و محکم تنه ام را به در فشار دادم، در، جیرجیری کرد و از لای آن زدم بیرون.  دوچرخه ام منتظرم بود، پریدم و سوار شدم، هیچوقت نمی دانستم که می توانم به آن شدت و تندی پا بزنم، آنهم با آنهمه ویراژ از پیچ پیچ کوچه ها.

پس از آن شب، من توی خیابانها ی دور و باز، بیخیال پیرمرد، بر چرخه ی پدالِ رویا پا می زنم و پا می زنم، خیابانهایی که همیشه فصلی را به جشن اند. البته بیشتر وقتها نیمه گشنه، توی سرما، پیرمرده راست می گفت، طرد و تنها، اما وقتی تند پا می زنم و به همه ی کوچه هایی که پیرمرد و پدر مادرم برایم ممنوع کرده بودند سرمی زنم و با باد و دریا سر وسِری دارم، کیف می کنم، بقیه اش مال آنهایی که توی آن زیر زمین با پای خودشان آمده بودند تا پیرمرد به چشم و دست و دهن و پایشان زنجیر بزند.

آتلانتا، ۱۰/۲۶/۲۰۱۴

 Posted by at 11:01 PM