Jan 272014
 

بارانی ام بر تنم سنگینی می کرد، به بهانه ی بستن بند کفشهایم خم شدم، خیابان نیمه شلوغ بود و غروبی تاریک. تنه های مشکوکِ دو پا دور و بر پرسه می زدند و سنگینی نگاه های شوم با باران بر سر و تن رهگذران می ریخت. سر به چپ که چرخاندم،  چند جفت چشم را خیره بر خود یافتم. کفتارهای هار با پشمهای خیس و چشمان خون آلود، آب از دهنشان بر زمین می ریخت و حلقه ی محاصره را تنگتر می کردند، دستم را در جیب بارانی ام لغزاندم. شبهای پیش از این شب، منطقه را شناسایی کرده بودیم، اما امشب اتفاقی افتاده بود و فضا فرق می کرد، هر چه بود، نقشه مان داشت نقشِ بر آب می شد. سرم را بالا گرفتم و به راهم ادامه دادم، پس از چند متری راه رفتن و فکر کردن،‌ پشت در آپارتمان ایستادم و دکمه را فشار دادم. صدایش از پشت آیفون همان صدای چند سال پیش بود:  بله؟ ارتعاشِ چندشی در تنم پیچید.  -میترا هستم، دوست شهلا. پس از اندکی سکوت، صدا دوستانه شد: میترا . . .؟ اوووم عجب، بله، شهلا هم هست، بیایید بالا، طبقه ی سوم.  آپارتمان شیک و آشفته ای بود، سه فتیله ای آبی ای وسط اتاق نشمین با یک دیگ و بوی دیزی، وسط آپارتمان شیک ساز و مدرن!؟ شهلا شگفتزده، اما مهربان با من روبوسی کرد.  سعید دستهایش را به کمر زده، نگاهش، پرسشگر و موذی خیره بر من:  چه عجب، پس از اینهمه سال؟   و پسر بچه ی سه-چهار ساله ای با چشمان کنجکاو به من می نگریست.

ماه رمضان نبود ولی شهلا روزه بود و مرا به افطار دعوت کرد، دیزی با نان، سفره ای فقیرانه.  ناظر پیش من نشست و با کمرویی، هر چند دقیقه کمی نزدیکتر می آمد، سعید با گونه های گوشتآلود مرا می پایید: که اینطوررر، خب سازمان در چه حاله؟ البته خبرا به ما می رسه دیگه، هنوز قبول نکردی  که  دوران لنین و مارکس دیگه سر اومده؟   . . .هیز و موذی نگاهم می کرد.  -کدام سازمان؟  من خیلی وخته که . . .رعد غرید و صدای چند ضربه به در آمد، جا خوردم، پس آیفون و زنگ در چه شد؟ سعید شتابزده پرید و در را باز کرد و بیرون رفت و در را آهسته  پشت سرش بست،  پچپچه ای همراه با موجی از هراس از درزِ در چون دودی سمی بدرون می آمد و در خانه می پیچید.  شهلا مهربانانه غذا تعارف می کرد و ناظر نیز به تقلید همانگونه و اما بچه گانه. تمام حواس من به صداهای درهم و آهسته ی  پشت در.  . . ک . . .کردستان . . . اعدام . . . حمله . . . فرمانده . . .

شهلا از خودش نمی گفت، از همکلاسی ها می پرسید و  از یادآوری خاطرات دبیرستان طفره می رفت، نمی توانست دستپاچگی اش را بپوشاند، سعی می کرد که حواس مرا از آنچه که پشتِ در می گذشت منحرف کند. سعید برگشت و نشست و به فکر فرو رفت.  رعد غرید و شیشه های پنجره تکان خورد و ناظر از ترس چشمهایش را بست و گوشهایش را با دو انگشت گرفت. باز صدای دو ضربه ی آهسته به در. سعید شتابزده و معذبِ از حضور من پرید واز اتاق بیرون زد. باز پچپچه . . . .تماس . . .  دستگیری . . . حمله . .  . سنندج . . . حاج آقا . . . .

در دستشویی را که بستم، به در و دیوار نگاه کردم، نه روزنی، نه دوربینی. کیفم را باز کردم و اسلحه را از جیب بارانی ام بیرون کشاندم و چِک کردم، آماده بود.  آنرا در کیفم گذاشتم و بیرون رفتم، ناظر پشت در دستشویی به انتظار من به در تکیه داده بود.  وقت نمازِ شهلا گذشته بود، پوزش خواست و به اتاقی دیگر رفت و مرا با ناظر تنها گذاشت، ناظر، کمرو سرش را بر زانویم گذاشت و با لبخند نگاهش را از نگاهم دزدید.  برف می بارید و گروه چهار نفره ی ما دو گروه شد و با قراری که هشت ساعت دیگر همدیگر را در دهانه ی معدنِ متروک دوباره ملاقات می کنیم براه افتادیم.  شهلا با محسن رفت و من با سعید که مدام وراجی می کرد و انگار فراموشش شده بود که برای چه به آنجا رفته ایم، لودگی می کرد. از من خواست که ترانه ای بخوانم که نخواندم.  مدام حواسم را پرت می کرد، برای کشیدن کروکی راه، باید که حواسمان جمع می بود، قطب نمای مغناطیسی جهت ها را تقریبی نشان می داد و قدم شمار، مسافت را تخمینی.  ارتفاع سنج را می خواندم و یادداشت می کردم. با نگاه به همراهم، با خود اندیشیدم که چرا برخی اصرار دارند که جهانِ دیگران را زندگی کنند؟ برف نرم می بارید،  سبزه داشت سر از خاک بر می آورد، پسرک چوپان در نی اش دمید و کوه را آنچنان رقصاند که برف از دامنش تکید و آبشار ها سرازیر.  جویبار ها صدای نی لبک را از دامنه ها به دره ها می بردند.  سرما نه چندان بود ولی گرمای آن آتشی که اگر بود و نبود و هر جا که بود، از تپش قلبهای ما زبانه می کشید، مرا دیوانه می کرد و با کوهستان یگانه. چه خوب بود اگر تنها می بودم و آوازه خوان در گستره ی نرمای برف می دویدم، نعره می کشیدم و لبهایم را بر زمین می چسباندم و شیره ی زمین را مِک می زدم و در جوب نیمه یخزده آبتنی می کردم، آه، اگر تنها می بودم. اما زاغچه ای که بر شانه ام آشیان کرده بود، مرا به تک رَوی متهم کرد. به خود آمدم و به همراهم نگاه کردم، داشت حرف می زد. برف کاغذ را خیس می کرد و انگشتهای یخزده ام  مداد را  بر کاغذ شطرنجی می راندند که ناگهان سعید بازوانش را بدورم حلقه کرد و تند و تند  از اینکه چقدر و چگونه دوستم می دارد سخن  راند، هراس زده خودم را از بازوانش بدر کشیدم و چند قدمی دور رفتم، اعتراف نکردم که چِندشم شده، ولی تلخ از او خواستم که دست بردارد و به اعتمادِ گروه و سنتهای مبارزاتی خیانت نکند، گفت که تنها به دلیل عشق به من، به مبارزه روی آورده و به کوهنوردی علاقمند شده، در غیر اینصورت، هنوز سپیده سر نزده، در این سرما و برف این سختی را خوش نمی دارد، گفت و گفت و من با سکوت و ترس از او گریزان، در برف تند می رفتم تا از او فاصله بگیرم، هرچند که چندین افق از او دور بودم. کوه و دره عبوس و ساکت، سبزه از رستن پشیمان شد و سر بزیر خاک فرو برد، نی پسرِ چوپان افتاد و شکست و آبشار یخ بست و سرازیر نشد.  در آرامشی ظاهری به کشیدن کروکی ادامه می دادم تا لحظه ی پیوستن به گروه.    بیزار، کینه ای از این بابت بدل نگرفتم از او، کینه ها از جای دگر برخاستند. ناظر با زیپ کیفم بازی می کرد، دستش را در دستهایم گرفتم، حتمن هنوز همهمه ی باد در دامنه های پربرف می پیچید و انگشتانی نازک، ناشیانه با چند وسیله ی اولیه، کروکی صعود را برای آیندگان ترسیم می کرد.  ناظر به خواب رفته بود و سعید در چهارچوبِ در دستهایش را به کمر زده و خیره به من:  خب ب ب ، چطوری پیدایمان کردی؟  هنوز نگفته ای تو که مخفی هستی چطوری آدرس خانه ی ما را پیدا کرده ای؟  چی شد که پس از اینهمه سال یاد ما افتادی؟  هرچند که من همیشه بیادت بوده ام و دلم برایت تنگ شده بود. چندشی با جریانِ هزار آمپر از عصبهایم گذر کرد. باران همچنان می بارید و رعد ترکید و ناظر غلتی زد. باز دو ضربه ی آهسته به در و پریشانی سعید و پریدن بسوی در و در را پشت سر خود بستن و پچپچه.  ایندفعه توانستم چهره ی ریشوی یک مرد را در یک ثانیه ببینم و بلوز گشاد روی شلوارش را که می دانستم برای مخفی کردن اسلحه اش بود و چیزی شبیه فرستنده گیرنده در دستش. در که بسته شد، تند در کیفم را باز کردم، اسلحه ام را چرخاندم که بتوانم سریع و آماده ی شلیک بیرون بکشم.  ناظر از حرکتهای تند من غلتی زد اما سرش همچنان بر زانویم و چشمهایش بسته ماند.  حلقه ای از مویش بر مژه های بلندش افتاده بود، چه زود انس.  لبهای نیمه باز، پوست تیره اش و خواب عمیق  و اعتمادش به من. و شهلا چه کاسبکارانه و طولانی با خدای تازه یافته اش به نجوا نشسته بود. تا وقتی که دبیرستان بود نمازخوان نبود ولی در سفر نُه ماهه اش به امریکا یاد گرفته بود، سفری که با سعید رفته بودند تا درس بخوانند اما انقلاب شد و بر گشتند، با ریش و جانماز.

هیکلی تنومند چهارچوب در را پر کرده، همچنان خیره بر من و مشکوک. دیگر می دانستم که یک مشت سپاهیِ مسلح دور و بر خانه هستند، حالا دیگر نه تنها به استناد گزارشهای “موثق”، خودم هم از نزدیک دیده بودم که چگونه پاره ای از عملیات کردستان را از خانه ی “غصبی” مصادره ای در تهران رهبری می کند.  حالا سعید می دانست که من از او چه می دانم، بد شانسی آورده بود که من شبِ بدی به آنجا رفته بودم.  چشمهایش جنگلی از وحش احساسات بود، شهوت، انتقام، بدبینیِ به جا، و حس غریب لذتی بی سایقه از کشتار و قدرت برای کسی که هرگز سَروری نکرده بود و  اینکه حالا باید با من چه کند .  . . به ناظر نگاهی انداختم و باز به سعید.، آن کس که زودتر شروع می کرد برنده بود، هرچند که من شانس زیادی برای در رفتن نداشتم.  شهلا پیدایش شد، او نیز با بدبینی و شک، اما مهربان نگاهم می کرد، بازوان نازک ناظر دور زانویم حلقه زده بود، رعد غرید و  آفتاب از پنجره به درون تابید،‌ جهان تازه شد و ناظر غلتی زد و نشست و کم کم قد کشید، جوان شد و میانسال و دیدمش که تا آخرین دمِ زندگی، روز و شب، کابوس امشب را بر دوش می کشد. اما جنگ بود، جنگی نابرابر. من که فراتر از تاریخ ننشسته بودم،  تاریخی که هر چند ناعادلانه، اما همیشه برای گناهان پدران، فرزندان را به مجازات می رساند.  در آنسوی، بچه های برهنه در کوهپایه ها تابوتِ پدران را بر دوش می کشیدند و بدتر از آن، پدران، هزار هزار بزیر تابوتهای فرزندانشان از اندوه و نفرت بر خود می لرزیدند.  بوته های بادامِ کوهی بزیر چکمه ها له می شد و پشت هر صخره، شیری کوهی دندانِ خشم بر دندان می سایید.  صدای ممتدِ شلیکِ تیر بود و هر تیری به تابوتی می انجامید.

شبْ، پیش می رفت و شهلا با اکراه از من می خواست که آنجا بمانم و سعید هر حرکت مرا می پایید و من، بر جستگی اسلحه اش را روی پیراهنِ گشاد آبی اش. ناظر در خوابی عمیق هذیان می گفت و با مهری کودکانه بیشتر در آغوشم می خزید. داشت دیر می شد، در کردستان فصل هراس بود و درو، و خرمن اجساد در میدانگاه ها. نگاه من بر ناظر، بر شهلا، بر سعید و بر کیفم که دسته اش را در دست می فشردم.

آتلانتا ژانویه ۲۰۱۴

 Posted by at 10:36 PM