دلدادگی، چون تودهی مِه بد ادا
بار دگر در گردنه
سر تا پایش پر برف، چمباتمه در انتظار
گفت های بپا گرفتمت
ترسان من گریختم
برفِ لیز سر می شکست و دست و پای
باز دیدمش پشت بوته های خاطره، آواز خوان بر غنچه ای
بار دگر چون چوپان گله ام، لم داده بر قله ها
گفتم برو، ول کن مرا
از جنگ و گریز خسته شدم
گفت کم کن ترس و عشوه را
از “من گریزی” چاره نیست
رو نگاه دیگری
در خانهی چشمت بکار.
مرضیه شاه بزاز جولای ۲۰۱۱ یوفالا