بـــودا
وقتیکه آفتاب
بوسه از برگ می گیرد
برگهای مست نوشیدن باران، پای در زنجیر خاک
با باد می لرزند
در تزلزل هستی شان
هر دم بازیچهی آفتاب و خاک و آب و باد
و عاقبت
ریزش سرشکستهی برگ
در اولین وزش ارغوان
و پیوسته
هراس ما از
بر هم زدن جفتگیریِ کرمها
کرمهای فربه از تناول گوشت اعدام شدگان
پس در تاثری جانکاه
بودا را در پای درخت
به خاک می سپاریم
در کنار ردای تسلیمش
و تصویری جاودانه
بر لوحی حک می کنیم
پیکرهیی در طغیان بازوانش
با مردمکهای اشتیاق
و کمانی در پنجه
که تا بی نهایتی گستر می زند
تعهد شگرف انسان را
مرضیه شاهبزاز
آتلانتا، اوت ۲۰۰۸