Jan 152010
 

چه نگاهی

کودکان که جوان شدند

و جوانان پیر و عبوس

پیران را در امتداد شوره زار های فراموشی

به خاک سپردیم

با مراسمی باستانی

اما تو، تو، خیره در نادیدنی ها

در زخم تنهاییات

کاری به این کارها نداشتی

ما با تکاپویی ناچار

دوان دوان زمان را شتاب دادیم،

بر بستر بیهودگی ها، خام

خاک را کاشتیم

چندان که دیگر،

نه در کشتزار رمقی بجا ماند

و نه خوشهیی برای درو

آنگاه ناقوسهایشب را

ناهنجار نواختیم

و قهقهه زنان در آینه ها گریستیم

و به فرمانی غصه ها و شادی هایمان را

در کتابها انباشتیم

پر دروغ و قاطع

چه آسان به وِزوِز کسل کننده ی مگس ها خو گرفتیم

با نیمه ی تسلیم خود

اما تو، تو، سر در کار خود

کاری به این کارها نداشتی

در هجومی جنون آمیز

الماسها را از دل خاک به زینت گرفتیم

با جوشش خون داغ نیاکان در رگهایمان

و روانهای ناراحت را

بر چوبه های تمدن به دار آویختیم

به حکم قضات یک چشم

و با چنگ و دندان،

زمین را در خود پیچاندیم و ربودیم و کشتیم

اما تو، تو، بی نیم نگاهی به ما

افسون تماشای چشم انداز های بکر

با آن طنز خند دزدانه،

کاری به این کارها نداشتی

محبوب من،

بر آن بامی که نشسته یی

با این سکوت سمج پر شکوه

غرق تماشای کدام فردایی؟

مرضیـه شـاه بــزاز،

آگوست 2007

 Posted by at 12:47 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: