پنبه کاران
رسیدم
و سرانجام بازوانم را بدور خط استوا حلقه کردم
و در آغوشش کشیدم
با کرنش به تمام قوانین عبور
در کناره ی جاده
مژده ی پر تردید رسیدن است
که پنبه دانه های سفید در کشتزار جنوب
بیمار و پیر نفس می کشند
هنوز برده های پنبه چین
در شبحی بر خاک
با کمرهای خم
پنبه می چینند
شهر شرمگین در منظری خاکستری
پشت تپه ها مخفی میشود
و دخترکان رنگ پریده
نگاهشان رها در افقهای تنگ و گنگ
با حمل اجباری اجساد خود
به پیشوازم می آیند
هیجان تنم به سرما می نشیند
چه دروغ با شکوهی
عقابی را بر دروازه ی شهر
به دار کشیده اند
و تیغه ی قله ها را بریده اند
تا مبادا هوس صعود بکنی
بازمثل آنجاها
قار قار های نامفهوم
و جثه های سیاه که
مصرانه دل و روده میبلعند
آه چرا از زاغچه های براق و جوان گریختم؟
غرق در ارغوان
کاش در آفتاب لٌـخت پاییز چرتی میزدم
کاش در کنار جاده سفره ای بر زمین پهن میکردم
و شیره ی گلبرگهای آخرین رز را قطره قطره مینوشیدم
کاش در چشمه ی خنک تابستانی
در سینه ی سبز بچه اردکی
مماس بر نقره ی آب
شنا مبکردم
به درک که چشمان کم سو
مرا زشت یا زیبا بپندارند
چقد رمی ترسیدم
و مدام در فراموشی لحظه ها
در تاریکی مبهم خاک دانه ای نو میکاشتم
و فصل درویی که هرگز فرا نمیرسید
زیرا که جام جهان نمایم بر محوری آشفته میچرخید
کاش آن لوح سنگی قاطع و طویل را
از میدان شهر پایین میکشیدم
و با پاره هایش
همراه غوغای کودکان شیطان
در بازوی طغیان
من نیز پنجره ای را میشکستم
تا به چهره ی عبوس صاحبخانه
دزدانه بخندم
چه میشد اگردر رودخانه های سیلابی بهار
بی محابا میپریدم و غرق میشدم
در عمق گل آلودش غرق میشدم
نه اینکه آتشفشانی بشوم
و سر از دل دریا بر آرم
و اشکهای دختران از یاد رفته را
بر گونه هایشان بخشکانم
نه
من سالهاست از مرز آرزوهای بزرگ و قهرمانی ها عبور کرده ام
اما شاید در فصل نا چاری و زخمهای عفونی
لبهای کرخت پنبه کاران ابدی را
در بوسه ای بخندانم
و در سینه شان دمی بیفروزم
اجاق گرم فردایی را.
اکتبر 17، 2009، یوفالا