Jan 152010
وقتیکه به دیدنت آمدم
وقتیکه به دیدنت آمدم
در گریزگاهت
از سال و ماه
در خفای آن دالانهای همیشه پاییز
در آن دالانهای بی تردد
بی بوسه، بی دشنام، و بی ساز
آه از من مپرس
چه دیدم
رنج دیگر کلامی بیهوده بود
در تعبیر مردمکهای خسته ات
کاش می توانستی
قامتت را در راستای توده های سفید ابر
بالا بکشی
و زمان را فرمان میدادی
بیرحمانه برفش را بر تو ببارد
انبوه انبوه!
که پایان این بی فصل از آغازش زیباتر خواهد بود
و انگه
فریاد میزدی
وپنجه در پنجه ی این هیولا
حباب
این زمان و آن زمان را
با نیشخندی
خرد و خاکستر می کردی
مرضیـه شـاه بــزاز، 2007