May 292023
 

در خطه های دور دخترکانی بودند                              
بر لبشان، لبخند چون عمر پروانه ها، کوتاه
کفشهایشان از سنگ
دَمی اندک، لیلی بازی را
با شوق و فریاد، سر بهوا
از شهر می دزدیدند.

دخترکانی بودند در خطه هایی دور
همسفرشان، لوچی پیر، لنگان
بقچه ای بزیر ردا پنهان
بر گیسویشان کمند افکنده،                                       
کوچه های تنگ را صحنه می آراست.

وَ مرداد ماه
فصلِ غریقی مردمکها بود در چشمه های بی پایان
وَ این کیمیاگران،
آتشِ تن را به یخِ شرم می نشاندند
پیوسته در هراس
از نگاههای فرسوده و پیر، نگاههای برده دوستانِ هر گوشه و کنار.
راهبه های اجبار،
بزیر پیرهن، جامه ای از خار می پوشیدند.

وَ در جغرافیایی که داشت آهنگ و رنگ می باخت
دخترانی بودند
که چه آفتاب و چه باران
پهنای زندگیشان، از هر سپیده تا غروب.
حصارها قد می کشیدند و
به هر سوی، دیواری و بن بستی و
از هر چشم اندازِ سبز و دور
از خاکستر آرزو
یاقوتِ حسرتی بجای می ماند ملتهب
تا بر یلدای سینه شان
بیآویزند.

در خطه های دور و نزدیک
در دریاهای سرد و تاریک
زنانی هستند، لمیده در بندِ گردابی تنگ از تکرار
پهنای کبود را فراموش کرده ، ستاره ای را دیگر دنبال نمی کنند و
بر زنجیرهایشان هر روز به تیمار، بوسه می زنند و
چون تک موجی، مخالفسرای
از زلالی سر برآرد که گرداب بشکند
چهره در هم کشیده، برافروخته
با کاردِ آشپزخانه به پیکارش می شتابند.

2019 آتلانتا، ژانویه 







 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: