Nov 142019
 

مهاجرین، به تقویم، روز را می شناسند
اما
-چون آوارگی خویش در خیابان-
جایگاهش را در فصل به اشتباه می گیرند.

می گویم درختها ناپیدا و برگهای ریخته، خشک و له شده اند
می گویی “کارِ رهگذرِ ِنابکارِی است، زمستان نمی رسد”
می گویم چه زمستان و چه توفان
و یا گیرم که این درختزار
قربانی زادروزِ مسیحایی گشته باشد
هر چه باشد یا نباشد
این باغ میوه نمی دهد که نمی دهد

آن تابستانی که از درختِ باور بالا می رفتیم و
در غروب، زانوان زخمی مان را از نگاههای تیز پنهان می کردیم بسر آمده و
خاک سرد است و این توده ی عبوس که گرمایش روزی باغ را بارور می کرد، گرمی نمی بخشد
می گویی “بزیر خاک و خاکسترِ ِ باور، اِژگلها سوزانند”
پنجره های خانه را بسته ای و
مرا مدام در فرمولهای عتیق تجزیه و تفریق می کنی و
آنگاه
از بام، سوز سرمایی بر باغ می فرستی و
می گویی که “اِژگِلها سوزانند؟”

بیاد دار
که این خاک، گهواره ی یکروزه ی بابونه ها، اما گور جاودانشان می گردد و شرم نمی دارد
که به هر سپیده بر این خاک، نهالِ حقیقتی را دستی می کارد و به غروب
.باغ، بستر ِدروغی تازه می گردد.

بیاد آر که این خاک
یادگارِ سمْ کوبشِ اسبهای جنگجویان
یادگارِ شخم زدنهای بیهوده ی خارزار
تکرارهای پوسیده، رویاهای کودکانه، پرسشهای بی پایان، پاسخهای بی معنا و
چون از زنبورهای سال پیش، قطره ای به یادگار بر شاخه ی نارنجِ پیر مانده است، اکنون
.انکارِ پایانی است.

و ما زمستانْ بر دوشْ تبعیدیانی هستیم
.که مرغان مهاجر هرگز به آسمانمان باز نمی گردند

آتلانتا دسامبر ۲۰۱۸

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: