Jan 142010
 

مدرسه ی اجباری

کوچه ی تاریک گل آلود

ُتلپ ُتلپ کفشهای َلخت من

درُخرُخر متراکم جمعیت

تمنای دردناک دویدن، پریدن، بریدن

هرگز از من نپرسیدند

در پناه تاریکی ی شبی

مادری خجل

در گل و لای چسبناک این کوچه

مرا از زهدان رها کرد

و رفت

زان پس

مدام در گریز از هیکل پشمالوی گرگی خاکستری

که

از سایه ام نزدیکتر

گستاخانه دنبالم می کرد

می ترسید م

سردی بد بوی نفسش

پشت گردنم نفیر میکشید

کاش میدانستم که اینچنین سمج

از جانم چه می خو اهد

صبح هنوز سر نزده

کشان کشان

برای ثبت نام اجباری مدرسه

از خانه ام بدر میکنند

به دیدار نیشخند معلمان سختگیر نادان

باید رفت

وسط صف!

کی می خواست که اول باشد؟

که هر روز

در تکراری ملول

از کلاس به حیاط رژه برود و باز گردد

در میان این همه بچه ی مطیع

جایی برای من نیست

هر چه بادا باد

فریاد می کشم

من دراین بیراهه به صف نمیایستم

منِ «راه» میشوم

که صف بچه های نخبه ی گستاخ

نه بچه ننه های پر تردید

از من عبور کنند

تا به « آنجا » ره یابند

همچنان که در روز ازل پیمان بسته بودیم

نفس گیر و پر برف

با رهروان چالاک و صبور

که نهاد زمستانی ی مرا

به جان آسان می خرند

می نویسند

«درمان شود

دیوانه است»

راستی چرا باید مشقهایم را بنویسم؟

دستهایم را کودکانه

پیش کش ترکه ها شان میکنم

ببینید

سر انگشتان من

«پاک کن» شده اند

تا سیاهی های بد خط قلم را

از دفترچه های همه شاگردان بروبند

من که صبحگاه را

بر پیشانی تیره ی آسمان شان

نقش می زنم

چگونه می توانم

با دعاهای کسل صبحگا هی شان

هم سرایی کنم؟

حتی در تهدید و پرخاش

«شاگرد بی انضباط سرکش»

هوم!

میپندارند که می ترسم

بی اعتنا من

دعای آتش را

دزدانه در رگ های مدرسه

جاری میسازم

تا که ورد صبحگاهی بر لبان همه ی بچه های پخمه

به یخ بنشیند

ناظم اخمو بازسر میرسد

در زنگ تفریح

دوره ام میکنند

دور میگیرند

«سایه ی تو

از سایه ی کلاغی

که بر دیوار بلند

سرنوشت بچه ها را قار میزند

کوتاه تر است»

اهل چانه زدن نیستم

اما غمگین میگویم

« نه با مردمک های فرسوده ی هرروزه»

نمی بینید؟

که من لبریز از رنگین کمانهای پر رنگ جنگلهای جنوبم؟

تکه سایه ی خاکستریِِ ِ

کلاغ بالا نشین را

به من چه کار

شگفت زده

به دندانهای افتاده ی بچه ها

میاندیشم

که در نمناکی خانه های وهم «سر و سامان»

می پوسند

اما من سرخوش بر دشت شفاف لم داده ام

و با دندانهای شیری

زندگی را مزمزه می کنم

و در انشایم می نویسم

البته ما همه میدانیم

که دندانهای زمخت عقل را

برای جویدن لاشه ها

خلق کرده اند.

مرضیه شاه بزاز

[ آتلانتا، 8 ژانویه ۲۰۰۸ ]

 Posted by at 3:25 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: