برای سکینه آشتیانی و دیگر قربانیان
سنگباران
در آستانهی وسوسهی عطر گندم
من چراغم را
از خون زمین افروختم
و فروتنانه
در راه شدم.
زمین به نجوا پشت گوشم،
قصیده ای سرود و پیمانی بست.
راه دشواربود
و من در پی خوشههای پر دانه
هرگز با نیایش به درگاه مصلوبی به خواب نرفتم
و بر سفرهی گورکنی چاشت نخوردم
اما شبی که ماه
بر خاک افتاد
و آینهی چهرهی عبوسی گشت
فصل سنگ فرا رسید
و زآن پس در دخمهی سرد زمین
با هرنگاه
مردمکهای هراس انگیز مرگ
از خفیهگاه خاک بر دیوارسینه ام مینشینند
و تا چشم فرو بندم
صدای چکمه زندانبان است
بازمیآید،
با ردا و کتابی کهنه
تا بر آسمان شبزدهی دیوار و سنگ
وصلهی چرکین مرگ را دوزد.
زمین خاموش،
برهنه در بستر کاه میغلتد.
تا که ساعت مقرر فرا رسد
و نیمی از گنجینهی زمین تاراج شود
از وا پسین روزن
در آنسوی دیوار مینگرم
زندانبان چهار زانو بر مَخَده لم داده
با مرگ
عاشقانه فنجان به هم میزند، چای مینوشد
پیش از این
چهرهی غریب مرگ را ندیده بودم
اما زندانبان،
آخرین برادر
با کلاهی ازاوراق سه کتاب مقدس
هنوز درشرارت هذیان و انتقام،
گریبان زمان را گرفته
حریصانه در فنجان جمجمه
جان تازه مینوشد.
مرضیه شاه بزاز
یوفالا اکتبر۲۰۱۰