بـــود و نبـود
در طغیان ویرانی
شب که از نیمه بگذرد
پاورچین پاورچین
از کنارتان می گذرم
پای دوان بر سطح موج
اوج می گیرم کم کَمَک
بر یال تبدار شفق
و آنگه یلهی افق های بی نام و نشان
چهره ها و نام ها را
پاک می کنم از خاطره
و بر باد می دهم هرچه را
خام و پخته، نیک و بد
در دو کف
سنگهای رسوبی زمان را
چرخان دور سر
در سقوطی شتابناک
در عمق تیرگی دریا
پرتاب می کنم
در بود من و نبود دشت
چرخهای اندیشه های بیرنگ
در ابدیتی می چرخند و می چرخند
و آسیاب می کنند باد را بی حاصل
نه دستی برای فشردن، نه جامی برای شکستن
خیره
در ظلمت آفتاب بی رویا
دلمرده
گمشدهیی نمی یابم
در عدم شیطان
تلاطم دریا در سینهام
پس فرود می آیم
در تن پر تپش دشت
از شوق
در سایه روشن خاک خشک
به رهگذری بوسهیی خواهم داد
آه! در رگانم کوره های آتش باز می سوزند
گوش می سپرم
خواهش کودکان پای در زنجیر را
وقتیکه افق دشت جان می کند
از خشکسال این چند ده سال
ققنوس اندیشه هایم
در کشاکش زیستن
پر پر زنان
و آرام می گیرد
در آشیانی بر سنگهای شکل نگرفتهی صد سال پس از این
که در نبودم بود من را
به گواه می گیرند
در طرح پیکرهی دختری خندان
در نهان کردن اندوه هایش
اما باز، باز
در اشتیاق سوزان بودن
در بازوان آغوش های گرم
در سور سفرهی زمین
لذت بی انتهای احساس، نور، صدا
آه
بودن یا نبودن
نمی دانم، نمی دانم
بی سود و بی باوَر
اینهمه چون و چرای سرد و کُند و بی پایان
ملول دل می بُرم
از این پیرسال عاقل «اندیشه»
رها
در تن رنگین کمانی می تنم صد رنگ دیوانه
و رویای بارش ابری می شوم
در شاهرگ دشت
سبز، سبز
مرضیه شاهبزاز
آتلانتا، ۲۵ سپتامبر ۲۰۰۸