Jan 152010
 

ارابه ی گوزنها

در شکنجه ی عشق ورزیدن

پشت پلک های کبود

و بسته ات بر چراگاه های سرسبز

و گرمای مطبوع آفتاب پاییز

بر اسبها و خرگوش های شیری

که در آبی آسمان میدوند

بر نگاه های گرم و لبخندها

بر های و هوی کودکان

و بارش نابهنگام تکه ابری شیطان

که دوست دارد

ما را به بازی بگیرد

چه میگذرد؟

من از میان دو حصار بلندٍ

عطر آزاد شکوفه ها و درختهای زنجیر در خاک

عبور می کنم

و ترا که

دلت را در معبد متروکی

سالهاست به خاک سپرده ای

در قهوه خانه ای گرم

که در خلوتِ زمستان

بر دامن جاده

آتشی می افروزد

ملاقات میکنم

گوزنهای نقره ای با صدای زیر زنگوله هایشان

خستگی ناپذیر

آسمان پر از کفشهای جادویی را

بر دوش میکشند

و پا برهنه ها

هنوز چشم به آسمان

تا که ارابه فرود آید

در خشم بر آسمان لوده

تیری از ترکش افسون صد کتاب

رها میکنی

ستاره ای را دو پاره می کند

با همه ی اجزایش

طولانی تر از جدول عناصر

و گوزنها قلقلکشان میآید

و قاه قاه میخندند و بالاتر خیز بر میدارند

و درخت گردو

در آرامش حیاط قهوه خانه

با شعوری مرموز

آسمان را میپاید

انباشته از میوه های ترد

که پوسته ی سبزشان را

انبوه حجم مغز میشکافد

ما باید در ریشه ی درخت گردو میپچیدیم

اما دستهای من و تو

سرگردان

از پیوندی ناهمگون

بر پیله ی بیهودگی

میلغزند

نفس نفس زنان من در غوغای زیستن غرق میشوم

و از یادها میروم

و نگاه تو از چشمهایت بیرون پریده

و محو در درخت گردو بجا مانده

در دلهره ای

که سرانجام

کدام شاخه

در روز موعود

چوب بست دارت

خواهد شد؟

یوفالا اکتبر 17-2009

 Posted by at 10:53 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: