نه سرخی ماندگار بر جاده
نه اجساد قربانیان
نه خاطره ی زیبای دیشب
نه هراس نامده ها،
نه وسوسه ی هتلِ رقصهای شاد و شامهای گرم
ما را از رفتن باز نمی دارند
می رانیم و می رانیم
و دمی به پرسش،
از راه نمی مانیم
آفتاب، گستاخ،
چشمانمان را می زند
و خیزآبها به افسانه در جاده
و جاده ی عریان،
در یقین
یکه می نماید
ما آنچنان دوررفته ایم، در خود فرو رفته ایم،
که دیگر نشانی نمی جوییم
فردا که ره به دریا نبرده، این جاده بسر آید
و این آفتاب و آن ابر، ناپیدا
فردا که تو بیایی
و از ما تنها قصه ای مانده باشد،
جای پایی بر جاده،
و یادگاری شاید
چون به تماشای رود بنشستی
مرا آوازی ده
تا سر از سبزه و سنگ برآرم
و در کنارت
با ترازوی تو
در برابر آنهمه جاده های نا رفته
-که به رقص ناشیانه ی نگاه
به طیفِ رنگ و بود در نیامدند-
دادگرانه این راه رفته را بسنجیم،
بی آنکه از یاد بَرِیم
که در«لحظه »
چشمها، نزدیک بین
و جاده بزیر گامها
یگانه
و کفه ی ترازو در پنداشت،
همواره سنگین،
خوش به کام ما.
اوت ۲۰۱۳ آتلانتا
مهربانو شاه بزازهمیشه گرامی باسلام![گل]
هماره لحظه هایت راشمیم و شبنم و عید بادا…[لبخند]
عذرتاخیردارم!
وعلت تنها گرفتاری مشغله بودوبس!
یک دریا شعر نوشیدم شاعر…
سپاس…
سپاس مهیار عزیز ، خوش آمدی. با مهر