Aug 122013
 

 

سایه ی پُررنگ من اتاقت را پُر کرده

و تو زل زده ای بر سقف

نه اشکی، نه سخنی، نه انتظاری

من یهودای زیستن توام

چون اوی که  ایستاده نهان

در درگاه،

گونه هایش زرد، نفس در یقین، با دو ساق ستبر.

در را که نمی توانم، پنجره می گشایم

هجوم هیاهوی شاد توپ بر در و دیوار و

وه  که خورشید بر هر برگ

نقره ی آبداری آویخته ست

و گهواره ی روز با بادی سرخوش از شوق می لرزد

خشکیده تو اما

انگار نیمه ای به من بخشیده ای

نیمه ای را به خیال وهم انگیزی در درگاه

و کمانه در پنجه ات بر زه

بسان مردمکهایت

یخ بسته

و ذرات هوا زین پس

پرگویی مرا بر شانه شان حمل نمی کنند

و در زلی سنگین

آفتاب

بر رطوبت سقف

دشنامی می گردد.

 

یوفالا 13 جولای  2013

 Posted by at 6:14 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: