با کشتزارهای گندم بر زین
سوارهها،
بر دشت پر آفتاب میرانند
کوره ای در نگاه، کمندی در دست
و دختران با کوزه های پُر
از چشمهی خورشید باز میآیند
به پیشواز بلوغ و زایش،
بازوی خنده گشوده، سر بر یال اسب میسایند
قهقههای دلنشین بر سبزه زار روییده
پیش پایشان خوشههای ستاره بر خاک،
جفتهای شاد
به کجا میروند شتابان، از خانه ای به خانه ای
که خدای مرگ ترسان بر سُم اسبشان سجده میکند؟
آ ه دلدادگی. . .
شال ابریشمی بدرقهی راهشان کن
زیرا
تا که چشمه ی خورشید چرتی بزند
و بر نقشهی فرتوت نیاکانی
پاییز برهنهپای پی زمستان بدود و باز بدود
برق نگاهشان خاموش، بر کشتی نیمه شکسته ای
از دریای سیاه که بگذرند
بازو در بازو گره خورده
در نهانگاه صخرههای لیز
سگ ماهیهای هار
پاره ای از تنشان بر میکنند
پناهشان ده
دلدادگی. . .
در آغوشت
که از جای برخیزند
و گر نه تا نفس چند پاییز دیگر در نفست بدمد
در پبچ محتوم گردنه
که نومید
گذر پرومته را هرگز بخاطر نمیآورد
از چشمان مجسمههای سنگی عبوس
قندیل یخ میبارد
و حلقه ها از حلقه گسسته
آسمان بختکی است
که فروتنانه بر زمین فرود میآید
تا بر سینهها بنشیند
سمج و سنگین
و تو دلدادگی . . .
دایه ای شده ای پیر
با پستانهای چروکیده.
مرضیه شاهبزاز فوریه ۲۰۱۰