صد بار گفتمت
این در و پنجره را ببند
نگذار ببینند
پشت این چهار دیواری چه می گذرد
نگذار ببینند
چگونه شعر،
شاعر را
در این خانه بیقرار تازیانه می زند
نگذار همسایه ی کنجکاو
سَرَک کشد و بینگارد
که سرچشمه ی شعر از کجا می رسد
مگذار مرزبان موذی
با زبانه ی دشنام مردمکهایش
بنگرد و ببیند
چگونه شعر شبیخون زده،
و بالانشینِ خانه می گردد
صد بار گفتمت
دروازه بانِ هراس را مگذار،
از برج سراسر کین و دود خود،
بنگرد و ببیند
شاعر
چگونه گستاخ
بر هر قلعه می تازد
وگر بسته بیند
بهر هر تازیانه
دروازه به دندان شکند
امشب اما
آه . . .
تازیانه در دست دیگری است
خونی که می چکد
یادگارِ جد بزرگوار، کَپَکی سختْ جان
بر پوست و استخوانِ هزار قرن
هم خوی و نفسِ موریانه
در تَرَک های زمین می پاید
خار و میخ بر تسمه،
سخت می کوبد
می کوبد
رود را قطره قطره
از ماهیان رگ می نوشد
غزلش با سراب درآمیخته،
الاهه ی بالانشین، سنگ می گردد
آنگاه پنجره بر سیاهی می گشاید
بگوش ایستاده، همسایه
هراسان
بر اسب شب می جهد و گم می شود
آخ . . .
نه چون شبهای دیگر
امشب
چکآبه ی چرک است از چشمه ی زخمی
و این دیو خفته در هر خفیه گاهِ شهر
بیدار شده، در خانه ی من تنوره می کشد
نه چون ابریشمِ چنگی شیفته
بر گلوگاهِ خیال
تا سرخ بخواند و بکوبد و نوش نوش کند
نه . . .
این تازیانه ی سختْ جان
امشب
در دست دیگری است.
آتلانتا ۱۲ دسامبر ۲۰۱۵