اکنون که این هرزه باد
پره هایش دور از دسترس،
پُرتوان می وزد
بر ذره ذره ی جهان من
بگذار این فرفره ی رنگین کمان را
که می چرخد با هر چرخش نگاه من، به رنگی
بر فراز کشتزار
بچرخانم
بچرخانم،
بچرخانم به ارغوانِ غروبی که می رسد از راه،
به تارترین چاله ی جان
که با جرعه ای،
طیف را
از گلوگاهِ چشمه می نوشد
به فواره ی سرخِ زخمی
که مدام از یادی،
در بطن من سر بر می آرد، می جوشد
به خاکسترِ شوقِ پروازی
که ما را غرقه در اشک،
می کند بیخواب
به چشم انداز سرآبی،
به بازتاب سودایی در مهتاب،
به زیرکی شبِ این دشت
که رنگ و وارنگ در خود نهان کرده، دم بر نمی آرد
و اگر دستم رسد، به شالِ خیس بهاری از شبنم،
به زیر و زبر جهان، به هر چه را که باشد رنگی،
اما هرگز . . . .
هرگز . . . .
به شوره زار بیرنگی
که من زاده ی توام
ای زمینِ سبز
و هر چند که به ساز این هرزه باد،
هر روز به رقصی، نمی رقصم
اما چون تو
من غرقه ی سودا،
و لبریز از رنگم.
آتلانتا مارس 2014