Aug 122013
آنجا که خورشید،
هر غروب به تماشای رود سرخ تاب می نشیند
که بی اعتنا به کاروان و ساربان
بر بستر خود می شتابد
استر ِ جهان ِ عتیق
لنگ لنگان می رسد از راه
چه دستها ، چه امیدها که شانه کرده است یال چموشش را
آنجا بر بالای تپه
کاروانسرای ِ تک افتاده،
در غبارکیهانی فرو رفته
و در اتاق تاریک
دُن کیشوت و درویشی از پارس گلآویزند
گویی که واپسین نوازش دستی بر یال،
نیزه در کشکول و کشکول در نیزه
یا هو!
سخن از الهه ی ایده است و ناموس
و او
به ریش هر دو قهرمان در غش و ریسه
گه به جلوه
بانویی پر اصل و نسب، شاهدخت رویاها
گه کمر باریک، پیاله ای در دست
ساربان بر سفره ی چاشت
مسافرانِ خسته، خواب آلود
و آنسوی حصار به زیر آسمان باز
که نسیم عطر هزار شکوفه را پراکنده است
دستی در خاک حاصلخیز
شاخه ی گلی می کارد،
و خود
غرقه می شود در رود.
آتلانتا ۲۶ جولای ۲۰۱۳
در مسیرپرپیچ وخم شعرتان,دریایی از تاریخ وحماسه نهفته است!
وچه زیبا وهوشمندانه شعرتان رابسته و القا کرده اید:
دستی در خاک حاصلخیز
شاخه ی گلی می کارد،
و خود
غرقه می شود در رود.
وچه شروع پرحجم ..و تصویرشگرفی دارد اثرجاودانه تان مرضیه عزیز:
آنجا که خورشید،
هر غروب به تماشای رود سرخ تاب می نشیند
که بی اعتنا به کاروان و ساربان
بر بستر خود می شتابد؛
استر ِ جهان ِ عتیق
لنگ لنگان می رسد از راه…
سپاسگزارم گرامی.سپاسگزارم!
“آفتاب از پنجره ی من” و”نامگذاری”را فردای روشن خواهم خواند!!.
بهروزمانی وجاودان.
سپاس مهیار عزیز سپاس فراوان