Mar 102017
 

من او را می شناسم
روزگاری از تیغ نمی ترسید
و تا خالِ مغرورِ گلویش را نشان دهد
گردنش را بالا می گرفت
و وقتی غافلگیر بوسه ای می شد، می خندید
می گفتند
مادرزادی، تارهای قلب و حنجره اش در هم گره خورده اند
من او را می شناسم
شبها تمام هستی اش را گرو می گذاشت
و روزها، نقشه ی فردا را
با رنگهای گستاخِ سرخ می کرد
در باغش، بوته های چهارفصل می کاشت
و برای دست دادن، همیشه دو دست از آستین بدر می آورد
من او را می شناسم
اگر در آغوشت می گرفت، جای انگشتانش تاول می زد
و در گلدانش،‌ از باغ بودا، همیشه گلهایی تازه دست چین می کرد
اما هرگز به معبد پا نمی گذاشت
در میهمانی تبعیدیان قهقهه می زد
و هرگز بر سفره ی دشمنی ندیده بودنش
به هزاره ها دل سپرده بود، اما همیشه پی یگانه ای می گشت
می گفتند
تنها عیبش این است که از نامهربانی ها می رنجد و ترک ات می کند
و اکنون در اعلامِ روزنامه
به دنبال یک هم اتاقی می گردد.

آتلانتا، پنجم نوامبر ۲۰۱۶

 Posted by at 4:34 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: