باد، باد، باد دیوانه
به زیر جامهام مپیچ
سربسرم مگذار
ما بودیم و دریای یخزده
جلگهی خاموش بابونه در خواب
و گلهی گوسفندان بیسر در چرا
در مطلق خاکستری
ناگهان فریاد زدم
آی کبود پر تلاطم
با من سخن بگو، با من سخن بگو
یخ یکپارچه ماند و خاکستر در خاکستر
نفسی سرد و عبوس بر ما وزید،
و من بر خاک گریستم،
بید مجنونی رویید،
چنگ بر گیسویش،
برخاستیم
و در هیزمهای خیس کَپکزده دمیدیم
تا زبانهی اولین ارغوان آوازی سر داد
و دریا یکپارچه ترنم شد
رامشگرانِ دف و تار و کمانچه در کار
کوک سازشان با هااامِ آواز ما
رقص، رقصِ آنهمه زیستان بر سطح آب
به خیالمان به نهانیترین سفرهی دریا دست یافتیم
و زبانه فرو کشید
صدفها را تک به تک با لگد بشکستیم
و ستاره های دریایی را به دار کشیدیم
تا که سازها از کوک افتاد
ما ماندیم و نگاه مهیب دریاها
ما ماندیم و چنگال تیز آسمان
و زمینیانی با ساقهای لاغر که بر انحنای کُره سُر میخوردند
افتان و خیزان
در گریز از سایهای که دستها بر کمر، با گردنی افراشته
حجمهای گرم و ناچار را بیشرمانه میبلعید
ما ماندیم بر بام سرد سیارهای
از فریادمان نه پژواکی بر دیوار کهکشان
نه هُرم گرمایی، نه عطر نان
ما ماندیم و مدام مجنون وار میزدیم جار
آه باد دیوانه
به زیر پیرهنم پی چه میگردی؟
بگرد، اما جز جزر و مد دریایی گل آلود چیزی نمییابی
جلگه ای از نفس افتاده و ویران
اینچنین بر جلگه ها مران
که ما مانده ایم و هزار درد بی درمان
آه اگر میتوانستم،
باد دیوانه . . .
اگر میتوانستم با غزلی، قلم مویی
این کُرهی سبز را بر راس کهکشان بنشانم
اگر میتوانستم سایهی مخوف بیشرم را
با تیرِ کمانِ رنگ از پا بیندازم
آه اگر مرا مجالی بود، اگر مرا مجالی بود
باد دیوانه!
آتلانتا دسامبر ۲۰۱۱
با سلام
و من بر خاک گریستم،
بید مجنونی رویید،
چنگ بر گیسویش،
برخاستیم
این شعر را امروز در دایرة المعارف روشنگری بارها خوانده ام. فعل برخاستیم رهایم نمی کند. از خود می پرسم چرا جمع و نه مفرد: چرا نه برخاستم، بل برخاستیم؟
تفسیری بنظرم می رسد، دلیلی شاید.
ولی دلم می خواهد قبل از گفتن تفسیر خویش، نظر شاعر را بدانم.
زنده باشید.
یدالله عزیز،
با سلام. بسیار خوشوقتم از اینکه شعر مرا با دقت و درایت خواندهای و به یکی از کنتراست ها و منظور های پنهان آن اشاره کردهای. این شعر در حالتی به سراغم آمد که یکبار خودم را در مقابل جمع می دیدم، یکبار به درون خود می رفتم، یکبار گذشته و تاریخ و تجربیات سالیان چند دهه گذشته را مرور می کردم، به شکست ها و نومیدی ها و خوب و بد ها می اندیشیدم، و از این قبیل. اینکه جمع و مفرد در هم رفته، از هم دور شده، یکی شده، خصلت دستوری خود را از دست داده و اینگونه تغییر ماهیت ها در یک چنین شرایط روحی بود. البته دارم موقعیت خارجی و ظاهری سرودن این شعر را تا حدودی روشن می کنم اما در آنجایی که دیگر شعر از من جدا و رها شده و به زندگی و گذران خاص خودش در خواننده و تفسیر تازهای دست می یابد، آنهم بنظر من همانقدر (اگر نه بیشتر) معتبر است.
با مهر
مرضیه شاه بزاز
با سلام و سپاس
فکر کردم حوصله پاسخ ندارید.
نکاتی که بدان اشاره کرده اید، راستش اصلا به نظرم نرسیده بودند.
شرم کردم از اینهمه نادانی ام و بی توجهی ام به عناصر فرمال و چه بسا بسیار مهم شعر.
من اغلب به محتوای شعر می اندیشم، به اندیشه ای می اندیشم که جامه شعر پوشیده است. امروز از شما نکته تعیین کننده ای آموختم. عمرتان دراز باد.
اما تفسیر تخیلی من:
من به وحدت سوبژکت (شاعر) و اوبژکت (بید مجنون) اندیشیدم:
به ـ به قول شما ـ دایه وارگی بید مجنون که خم می شود و ضمنا دست دراز می کند و کودک افتاده دست دایه را می گیرد و هر دو همزمان بلند می شوند:
بدین طریق کودک از حالت انفعال مطلق در می آید و خود بخشی از انرژی لازم برای خیزش را عرضه می کند:
انعطافی (Elastizität) از این دست در شاخه های درختان هست:
وقتی بگیری و پایین بیاری، با رها کردن شان به جای نخست برمی گردند:
انرژی کشش انسانی ذخیره در خود را انگار به خدمت می گیرد:
دیالک تیک کشش و گریز؟
زنده باشید.