Oct 152017
 

در آسمان من، زخمی سرخ
سرِ غروب ندارد
و شبی که خدایان
پیامشان را بی واژه ای در گوش من سرودند
بر گرداگردِ خود، من
زنجیری از گریز و پندار بافتم
تا ترا رها از این شوره زار
چون فواره بجوشانم

من مادیانی، داغِ ذره های خورشید بر تن، آواره ی خارزاری
تو برآمده از مرغزارِ دورِ شب، در خاطرت همیشه پاییزی برگ می ریزد

بر بافه های علف و شبدر
یالی در یالی می پیچد
و از شکفتنِ نجوای اکنونْ زمینیِ رازی
لاله ی گوش و دلم ، هر دو می لرزند

به گوشه ی آسمانِ تمنا
ابِر ُتنکِ مِهر، آینه وار
در کنایتی لحظه را به تماشا می نشیند

تو پشت بر خاک، من چیره
چشمه ای از برف در ابر می جوشد
از خاک برمی آیی، من بر خاک و
خورشیدِ شرمسار
ابر، سیاه و تورم باران
نقشِ زئوسی در آن جان می گیرد
توفان! . . . .

بر گُرده ی توفان، سواره، بیباک
ایستاده می تازد

می تازد و می تازد . . . .

غبارِ توفانیِ از نفس افتاده، گویی توفان بان می میرد.
. . . . و خمارِ لحظه های سیرآب . . . .
خورشید گرفته است و آینه شکسته و ما در خواب.

آنکه از سرآب نوشیده است، عطشش نمی پاید
وآنکه از میان خفتگان، تشنه
در پیِ چشمه ای،
جوان، برمی خیزد
باز.

آتلانتا، سپتامبر ۲۰۱۷

 Posted by at 8:20 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: