Jan 072014
 

نگاه،

چون به فراسوی افق ره گشود

دید،

سرکشی کرد،

به ارغوان نشست

و باز پس نیآمد

پس  پرده بر بیهوده گی ها کشیدم

و بر لبانِ نارس نوزاد،

اولین خنده ی هشیار را آموختم

چون خواب از سرش پرید و پر نفس،

در حباب لالایی بردمید

گستاخ،

لرزِ شوقی در تن،

دامنِ دایه اش را بالا زد،

شگفتا، چه چشم اندازی!

نیمی بوسه های مهر، نیمی دشنه های کین

معمایی تنیده در معمایی،

عنکبوتش ناپیدا

پس به ختنه سوران،

از خشتی که پدران می نهادند بر خشتی

خشت زیرین به در کشیدم

برتافته روی از بیهوده گی ها،

کودکان به گِردم،

ره توشه ای از سرخترین سیب در دست،

راهیِ فصلهای نارسیده شان کردم

آنگاه خود آنجا نشستم

که از آبشارهای برف آلود

بر سبزه ی نورس، رود بستری تازه می یافت

می دیدمشان

از آنچه بیهوده گی می پنداشتم و دریغشان داشتم،

حفره ای در دل، حفره ها در سر

چالاک، سنگ بر سنگ می نهادند

نه بذر مهری در نگاه

نه صدای خندشان در گوش

نه اشکی در چشم

اما دستی بزیر چانه، محو دوردستها

رود می رفت

پونه باز می رویید

و بر ارغوان، سیلاب اشک،

می دیدم

بچهِ مارها ، لانه در سنگی ی دیوار

از رودِ تازهْ بستر می نوشند

و پی طعمه،

بر سبزه و خاک می لغزند.

دسامبر ۲۰۱۳، آتلانتا

 Posted by at 7:19 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: