Jul 192018
 

می ترسیدی
از پدر
از زن همسایه که تیغِ نگاهش چون آیینی عتیق، بُران
از سایه درختی که مردان قبیله ای دور در باغچه ات کاشتند
از یغمای گنجینه ای به پندار، که تن را در بکارتی سفید زندانی
و آه اگر به تاراج می رفت،
کانِ گنجینه را ویران، خون در خون می درآمیختند
می ترسیدی
و خاکستر سردی را پاس می داشتی
و هنگامیکه حیاط پر از دلدادگی و آفتاب بود
در شبستان کُتبِ صحافی شده،
به چله نشستی
و نگاه روشنت را به غبارِ و انزوا آلودی
در بازی های کودکانه ات، دلهره غولی بود که با چکمه قدم می زد
و در چموشی بهارانه ات نیز
آتشِ هراس، چشمه ها ی تازه سربرآورده از خاک را می خشکاند
زنان کولی که در چینهای کف دست قصه می جستند
از لرزش دستت، از عیان، افسانه ای بافتند
اقبالت بلند است، اما ته چشمهایت . . . .
و من به مردمکهایی زل می زنم که اینک اضطراب مرغی را آشیان شده اند
سالمرگش همسانِ تو

آه . . . .
که عاقبت این پندار، انکاری شد
وآن اسب سرکش را
بی گشت و گذار در چمنزاری سبز
چون نه پای در رکاب و نه لگام در دست چرخاندی
اکنون به انتظار سواره ای،
بیتاب، به قهر سم می کوبد
و تو داری بزیر سمهایش له می شوی.

آتلانتا، ماه مه ۲۰۱۸

 Posted by at 7:56 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: