Jul 192018
 

وقتیکه باغچه را با دستان مردد و خمیازه شخم می زدی
و ستونهای خانه را از کاه و هراس پی می ریختی
وقتیکه محو آینه، از نقش خود، تندیس از خمیرِی فطیر پرداختی
و چندان به ستایش برنشستی
که در شب هرچه بادا باد
با یک هووفِ نفس دار
از دیوار بلند خودستایی به بیرون سرک کشیدی
وآنگاه مست دیدنیها، سبو شکستی و شرابِ آسمان به درخت انجیر بخشیدی
و هنوز که هنوز است دست از نوشیدنِی دیوانه وار باز نمی داری
باید می دانستی
جاده یک سویه است و بازوی نبرد در کار
جای افسوس نیست
که بی اعتنا به مترسکهای هولناک و عتیق
بی اعتنا به چشمهای در خون شسته ی زمین و آسمان، پشت بوته ها پنهان
دستهای جسور،‌ باغِ‌ خوابآلود را شخم می زنند
و بچه های بازیگوش با طبقی از دانه های تازه بر سر، از راه می رسند.

آتلانتا،‌ آوریل ۲۰۱۸

 Posted by at 7:42 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: