Feb 032013
 

دانه ای را که در ناف آن گرگ خفته کاشتم

ناگهان چون اِژگل از خاکستر

سر بر می آرد،

با دو کاسه ی خون در سر

درختزار را لُخت

بر گِرد سایه اش می چرخد و می چرخد

لگد بر خوشه های گندم صد نوروز.

خرناس می کشد

ماهیان شوق در حباب چشمه می میرند

گوزنها از نوشآب

پوزه بر خاک، دیگر بر نمی خیزند

می گریم

از نفیر زار زار در شاخ هاشان

ابرهای سیاهِ  تو در تو

آشفته

جرعه ای آب نه،

سایه ای بر زمین می افتد

هفت دریا را سرد و خشک

و در بهت کهکشان

صخره ی زمین از شانه

در خلاء فرو می غلتد

جهان تنهاست

گلزار عطرآگین،

تنها نشان از خفتگان خاک دارد

و آوازه خوان

باغبانِ دل به خاک سپرده

در باغ عدم نهال نیستی می کارد

پژواک آوازش

آه . . . .

در گوش بچه ها

فردا که باغ بشکفد

میوه چه می آرد؟

کابوس است یا بیداری

زمان

بی بُعد

و آینه خنده از خاطر زدوده

اخم سایه ای ژرفایش را پر کرده

کجاست باز تاب آن تک خند

که گرگزاده را به زهدان باز گرداند

سایه بر جهان افکنده، تازه نفس یکه می تازد

خدایان یکی پس از دیگری پیش پایش بر خاک

داغِ بوسه هایم سرخ و گرم

هنوز بر لبهاشان

آه یار،

یار،

یار خفته در من

برخیز و جامه ی پر از ستاره ات را بر درختزار بیآویز

نگو که عقاب ستیز نیز

بالَش زخم، آشیان بر خاک افتاده ست

آه . . . .

مکان

بی بُعد،

و او بی چهره و تن

چون چشمه ی شب سیاهی  می زاید

و من در تاریکی، لُخت  و کر و کور

دستها یم طلسم آگین، فرز در کار

زندگی را از پیکری شاداب

با شتاب می شویم.

.

*اژگل: ذغال افروخته

آتلانتا ژانویه ۲۰۱۳

 Posted by at 8:55 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: