Jan 142010
خدایــان دشت
با یقینی جاودانه بر باد رفته
و یأسی تلخ در ته مردمک هایشان
بر می گردند
از سفری هفتادساله
سردرگم
دروازههای تنگ سنگی
کوره راه های مخروبهی پیچ در پیچ
با دروازهبانان سمج
و نادانستن اسم شب
و سقوط خداوندگی انسان
در پرتابش به خاک و آهن
با اعلام فصلی بهسر آمده
چشم به راهان
مویه می کنند
و پستانداران ته دره
از شعف جست و خیز می کنند
می دانستیم! می دانستیم!
مردان کار
داسهای سینه و سر تیز
بی شتاب، بی حیرت
به تماشا ایستادهاند
در یگانگیشان با دشت
و از دمشان
باد می وزد
ابر می بارد
خورشید رنگین کمان می بافد
و از بوسه هایشان بر ناف دشت
خوشه های گندم
قد می کشند
هر دانه چهل باره
مرضیه شاهبزاز
آتلانتا، ۳۱ مه ۲۰۰۸