Jan 052015
 

دلدادگی . . . .

ببین که چگونه بلمِ جنون

بر سکونِ خشکی می رانند

و به دریا که می رسند

پیچ و تابِ نهانِ درد نمی بینند، موج می بینند

خیره بر خیزآب،

هاج و واج، پخمه به شکوه لب می گشایند، آه . . . .

ببین چگونه به پیشوازِعزیزان

لنگ لنگان دیر می رسند

و در رکابِ مهترانِ هرزه،

می شتابند، گردن کج

ببین که درِ خانه باز کرده اند

هنگامیکه  سیه باد

از خفیه گاه غروب، غبارآلود

به تاخت می آید

و اما چون باران، از بطن آتش و فریاد

می آید او، نرم و مهربان

به رویایی

که در خشکیده برکه ی نهان

زندگی فواره کند

ببین چگونه می ترسند،

گریزان به دامن کویر، سرآب می شوند

دلدادگی ….

چون مسیح که ترا

در ازای تیپایی بفروخت

اینان نیز ترا به بازی می گیرند

پس به رویش در ریشه و تنشان،

دایه گی کن

تا از غوغای بازار

به پشت صحنه، پنجره ای بگشایند

ورنه

ترا نیز چون هر نفس این راه پرتپش

یا خفه می کنند

یا به بیکرانِ ابتذال می کشانند.

آتلانتا اوت ۲۰۱۴

 Posted by at 10:05 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: