«بسر نمی آید»
برای مادران
وقتی خاطرهی هر شمع خورشیدی میشود
دیگر بسر آمدنی نیست
مادران به تماشا
بر کشتزار سوخته میگریند
و ملخها حریصانه خون بوته های سبز را می مَکَند
دمی که بگذرد
در حباب اشک
مادران، دختران گستاخ بهارند
تازه
با دامنی پر از شکوفه
از راه می رسند
تا بر این خاکِ خوب
که در ژرفای تیرهاش
فریادها را گره در گره
در ریشه اندوخته
توفان ارغوان بپا کنند
بی اعتنا
که این شبح ِ کور
که چکمه هایش بوی خون و کَپَک میدهند
دریچه ها را ببندد و به طعنه شب بخیر بگوید
قرنی است بردباری ما را
خواب می پندارند
نه،
تا دعاهای مقدس
مسلَخ میسازند و زنجیر میبافند
هر دَم
تیکتاک ساعت
شمارِ مردگان را می نوازد
و باز افسون پیوندها
پنجه در پنجه ها گره می خورد
بر شانه های دخترکان گُستاخ بهار
که بیتاب
هر دم به زایشی تازه می اندیشند
نه
دیگر بسر آمدنی نیست.
مرضیه شاه بزاز
در تحسین مادر سهراب اعرابی
۲۳ ژوییه ۲۰۰۹