آواز آخــر
فریاد می زنم
زود است
فریاد می زنم
یک بار دیگر
یک آواز دیگر
با چهره های مات، بی نگاه
به بندم کشیده اند در زنجیر دست هایشان
پنجه های فولادینشان
استخوان می شکند
افق می میرد
و این سرمای گزنده
می لرزم در خلاء
من ابدیت را در منظری دیگر آرزو می کردم
سر بر می گردانم
بر آن خانه ی گرم خندان
با آن بوی مطبوع خانگی
و سپیده ی جاری پشت پنجره های بسته
و جاذبه ی تکرار ها
نگاه کنید
رامشگران سازهایشان را کوک می کنند
برای نغمه یی تازه
و ریزش آفتاب دلپذیر
بر تن تشییع کنندگان
بر خاکستر یادگارهای من
زخم حسرت بی بازگشتن
بی جاودانگی
نه !
اختری هنوز در سینه ام می سوزد
که به فریادم رنگ می دهد
نه!
بخاطر آواز آخر
امروز نه!
مرضیـه شـاه بــزاز
آگوست 2007