Jan 152010
 



آواز آخــر



فریاد می زنم

زود است

فریاد می زنم

یک بار دیگر

یک آواز دیگر

با چهره های مات، بی نگاه

به بندم کشیده اند در زنجیر دست هایشان

پنجه های فولادینشان

استخوان می شکند

افق می میرد

و این سرمای گزنده

می لرزم در خلاء

من ابدیت را در منظری دیگر آرزو می کردم

سر بر می گردانم

بر آن خانه ی گرم خندان

با آن بوی مطبوع خانگی

و سپیده ی جاری پشت پنجره های بسته

و جاذبه ی تکرار ها


نگاه کنید

رامشگران سازهایشان را کوک می کنند

برای نغمه یی تازه

و ریزش آفتاب دلپذیر

بر تن تشییع کنندگان

بر خاکستر یادگارهای من


زخم حسرت بی بازگشتن

بی جاودانگی

نه !

اختری هنوز در سینه ام می سوزد

که به فریادم رنگ می دهد

نه!

بخاطر آواز آخر

امروز نه!



مرضیـه شـاه بــزاز

آگوست 2007

 Posted by at 10:36 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: