Jul 192018
 

فانوسِ عقل و عشق خاموش

و خداوندگار کشتی

چشم در ذره ذره ی آفتابِ خورشیدی، همه زراندود

هذیانش چون آیه ای مقدس در حافظه ی باد می پیچد

و ملوانان

سراپای گوش و هوش  به فرمان

کودن و تنبل

شاد می خوانند و بسوی خورشید می رانند

ما در حاشیه، به تماشای افقی دور

،که شب

پای در زنجیرِ هیس بر ساحل

ردای نفرین اش بر دوش

بی تابانه، به انتظار قدم می زد

ما  که از سبزترین سرو

سرخترین آلبالو را چیده بودیم

غرق در ارغوانی ترش

به نظاره ی نادیدنی ها،

خورشید را انکار کردیم

و چشم در خشم کشتی بان

مغناطیس هشت جهت را از راه بدر بردیم

باشد که ملوانان دمی روی برگردانند

که پیش از این نیز به سودایی، زنبورکهایی چند

شهد و نیش درهم

ارغوان در ارغوانِ ما درآمیخته بود

ما به اندوهی تلخ دریافته بودیم

که پیرِ آموزگار

قلم مو در اکلیل زرین فرو می بَرَد

و حکیم مآبانه

 فاضلاب را، رنگ موج و دریا  می بخشد

که می داند کشتی همواره بر موج

و کشتی بان می راند

آه . . . .

باغ سوخته

ارغوان رنگ باخته از میوه های خیال

آه. . . .

راهِ درازِ گم گشته در مقصد

بنگرید اکنون

بر تابوتهای رفتگان، شناور

ملوانان کودنِ تن لَش را.

آتلانتا، ماه مِه ۲۰۱۸

 Posted by at 7:53 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: