Dec 302011
 

صبح اینجا بی‌خروسی که بانگ خشم بردارد

ور که فریادی، فریاد عقابی تیز چنگ

از جام بنفشه‌ی ترد و تنهای من

دزدکی شبنم می‌نوشند

اطلسی های سر خوش باغ همسایه

گامها محکم، بازوانش ورزیده‌

مرد همسایه در می‌گشاید

بر چمنزار پر آفتاب پرچمی می کارد

رنگها در رنگ، آسمانش پُرِ ستاره

هر ستاره سرودی،

داستانهایی یادگار جنگ

با خشمی در دل، لبخندی بر لب

کلاه از سر برداشته، دست پیش آورده

مرا که نه قصد سفر نه قصد خواب دارم

به بدرقه‌ پای می‌فشارد

بگمانم  که ناکس

قصد آن کرده ست

تا که امشب خانه خالی است یا که در خوابم

پرچم بی ستاره‌ و جلای‌ مرا نیز برباید.

مرضیه شاه‌بزاز، ژوئیه ۲۰۱۱، آتلانتا

 Posted by at 5:18 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: