پنجره بر هم زن و پرده ها را بیاویز
که باز میرسد از راه
فوارهای سرخ باز میجهد از زخم پبر خاک
در انبوه سبز درخت توت باد برگریزی میپیچد
گوش کن،
خیابان در همهمهای گُنگ محو میگردد
نگاهها از نگاهم بریده
رهگذران از بَرِ من میگریزند
با کاسههای خالی چشم بر جمجمههای ناآشنا
پرده ها را بیآویز
ورنه به درون میآید
با هراسهای کور و سمج،
و پچپچههای مغشوش آن جهان
میترسم،
و راستش بیش از او
از پیکرهی نامریی میهمانش میترسم
که با گونه های فرو رفته و گردن افراشته
مدام نبود فردا را نفس میزند
و بر دو پنجه به انتظار
در کمین تنهایی نشسته
تا با من گلاویز شود
انکار نمیکنم
میترسم،
بر جای میخکوب، لال میشوم
پیش من بمان
و با جادوی واژه ها
همهمهی باغ را زنده کن
تا نفسهامان در هم گره خورند
آنگاه من پرندههای اشتیاق را به آواز در آرم
و طراوت باران را از سر انگشتانت بمکم
و تو در آغوشت،
آتش رقص دختران فردا را در من بیافروزی
با هیزم امید و شعلهای از افسون
من نیز برکهی آفتاب را
از زنجیر نگاه و سینهام رها
در تنت ریزم
سیالههایمان ورای سیاهی، ورای آفتاب
ورای این جهان و آن جهان،
ورای ترس، ورای ترس،
در هم فرو روند . . .
در هم فرو روند . . .
پیش من بمان
تا پشت پنجره،
میهمان کهنسال ته ماندهی فنجانش را سر کشد
تنوره کشد، دود شود
و سراسیمه در خاک فرو رود
پیش من بمان،
تا آفتاب فردایمان بر سبزای درخت توت سر زند،
پیش من بمان.
۱۰ سپتامبر ۲۰۱۱، آتلانتا
با سلام
شعر خارق العاده ای است.
از سرتاپایش انرژی و نیرو می تراود.
می توان صدها بار خواند و سیر نشد، خیلی ژرف و زیبا ست.
فوارهای سرخ باز میجهد از زخم پبر خاک
در انبوه سبز درخت توت باد برگریزی میپیچد
گوش کن،
خیابان در همهمهای گُنگ محو میگردد
تخیل خفته در ای بند شعر غول آسا ست!
البته نه فقط در این بند شعر.
محتوای شعر قابل تامل است.
عمر شاعر دراز باد