Aug 262013
 

میان ما

حماسه ئی نه

هنگامه ای ست

ورای رنگین کمانِ پوست

که در گوشت و استخوان بذری به میوه نشسته است

پدران را گِلِه ای نیست

خیره بر هم،

مژگانمان سایه بان چهار شعله، لبخند می زنیم

هرچند در رگهای من و تو،

موجها خشمآگین، دریا ها ز بستر می گریزند

خفه در گلویمان تندر،

آذرخشی در عصبهامان می پیچد

و پوشش موقرانه ی پوست

-قلمرو پادشاهی «رنگ» با تاج مرواریدش-

که اینهمه را نهان می کند

من به شاخه ی سرشار زیتون می اندیشم، به باغی همه رنگ

تو به آن کتیبه، تا به زر بنگارند بر آن نامت

و سنجیده

باز لبخندی بر لبهای تو،  لبهای من

با سرآب سود و آسودی،

موج سرکش و دریا را

در بستر آبهای زیرزمینی به بند می کشیم

حماسه ئی نه

هنگامه ای ست اینگونه

تا فواره ی بلند طغیان.

 

یوفالو ۱۱ اوت ۲۰۱۳

 Posted by at 9:38 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: