Oct 272013
 

دل در تپش و پای می لرزید

خزه ی لغزان،

راه نفسِ دیواره را بگرفته بود

و آن خورشید

-که در پرتگاه،

حلقه ی گیسو، رشته رشته،

در کمرگاه ما می آویخت-

در آسمان قطبی فرو رفت

ما هراسِ نگاهمان به ژرفنا

نه گیرگاهی و نه دستهای ما را توانِ آویختن

و پناهگاهِ لیزِ یافته هایمان،

از بنیاد می لرزید

بیزار از تماشای مردمکهای شب‌زده

گردشِ خاکستری موهایمان در باد،

کانِ گُهر به تَه کشیده ای را

یاد می آورد،

از بی فردایی

از راه رسیدند،

با ساز و آواز،

از کرانه های نا هموار،

چالاک، چون آهوان بر صخره ها

و از پرشِ گامهای اشتیاق

دره پلک گشود

و بر آن،

باد، نغمه ای دلکش نواخت

آن بارش ابر که در تمنایش

نوباوگان عشق را قربانی کردیم

راه بر نگاهمان می بست

و رندانه،

به چشم اندازِ آنها،

شعله های سرکشِ سبز می افروخت

ما لب از لب نگشودیم،

حسرتِ نگاه بر ساقهاشان،

بیصدا چون قلب مردگان

که گوش شان فریادمان را در نمی یافت

و آنها شگفتا چه آسان

از پله های پهنِ آبی صعود کردند

و گامهاشان،

بر زمین و آسمان، یکسان استوار،

خزه از سنگواره ها می زدودند

و ما چون آفتابِ غروبی زمستانی،

بر آخرین شمعدانیِ فصل،

سست، نه خواب و نه بیدار،

و خاطره ی گنگِ تکراری

و آنها در پناهگاه،

از آنچه  که ما هرگز نیافتیم،

قلعه ای در قلعه ای گشودند

و سوارانی از راه رسیدند با اسبها ی بیقرار

و عطرِ شگفتی جهان را آکند

دستان لرزان ما،

بر گیره ی دیواره

از جا کنده می شد

و دره ی سنگیِ زیر پا

از معمایی،

در بُهت،

دهان گشوده بود.

آتلانتا ۱۱ اکتبر ۲۰۱۳

 Posted by at 1:27 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: