Feb 042016
 

 

صد بار گفتمت

این در و پنجره را ببند

نگذار ببینند

پشت این چهار دیواری چه می گذرد

نگذار ببینند

چگونه شعر،

شاعر را

در این خانه بیقرار تازیانه می زند

نگذار همسایه ی کنجکاو

سَرَک کشد  و بینگارد

که سرچشمه ی شعر از کجا  می رسد

مگذار  مرزبان موذی

با زبانه ی دشنام  مردمکهایش

بنگرد  و ببیند

چگونه شعر شبیخون زده،

و بالانشینِ خانه می گردد

صد بار گفتمت

دروازه بانِ هراس را مگذار،

از برج سراسر کین و دود خود،

بنگرد و ببیند

شاعر

چگونه گستاخ

بر هر قلعه می تازد

وگر بسته بیند

بهر هر تازیانه

دروازه به دندان شکند

امشب اما

آه . . .

تازیانه در دست دیگری است

خونی که می چکد

یادگارِ جد بزرگوار، کَپَکی سختْ جان

بر پوست و استخوانِ هزار قرن

هم خوی و نفسِ  موریانه

در تَرَک های زمین می پاید

خار و میخ بر تسمه،

سخت می کوبد

می کوبد

رود را قطره قطره

از ماهیان رگ می نوشد

غزلش با سراب درآمیخته،

الاهه ی بالانشین، سنگ می گردد

آنگاه پنجره بر سیاهی می گشاید

بگوش ایستاده، همسایه

هراسان

بر اسب شب می جهد و گم می شود

آخ . . .

نه چون شبهای دیگر

امشب

چکآبه ی چرک است از چشمه ی زخمی

و این دیو خفته در هر خفیه گاهِ شهر

بیدار شده، در خانه ی من تنوره می کشد

نه چون ابریشمِ چنگی شیفته

بر گلوگاهِ خیال

تا سرخ بخواند و بکوبد و نوش نوش کند

نه . . .

این تازیانه ی سختْ جان

امشب

در دست دیگری است.

 

آتلانتا ۱۲ دسامبر ۲۰۱۵

 Posted by at 10:08 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: