Apr 072016
 

 

بالا نشین این بزم شده ای ای ماه

بر خود مبال

که در گوش تو

حکایت از نی نکرده اند

و خیسی مژگانت

از بازیگوشی ابر است در برکه ی زمین

دشت بیمهر سنگهای سرد را آینه ای

به آب و اندوه، تو راهی نجسته ای

اینهمه را به تماشا نشسته ای و مژه نمی زنی

بر خود مبال

ای ماه

اگر زمین  لب بگشاید

کهکشان از درون بلرزد

به پرواز در آید، به چشمک ستاره به هزار

آتش،

فشان گردد

سنگهایش

هزار پاره شوند

هر پاره، غمی برملا کند

و آنگاه

بزیر آسمان پر از ستاره

قاضیان، ردای داد بر دوش

انگشت به دندان می گزند

و خاکِ خیس

باز گواهی می دهد

و باز تو مژه نمی زنی

مژه بزنی، مژه نزنی

از گردش در آسمانِ مسطح ات چشمه ای نمی جوشد

سرمایت را انکار مکن

که گرما از بطنی پیچیده می تراود

و زمین  در مداری گرم و کمانی می پوید

و شگفتا که در آواز تب آلودش،

حتی بهنگامِ جوشیدن چشمه از ژرفایش

تا سنگهای کویر را سیرآب کند

به خودنمایی نور نمی افشاند

در شگفتم

که تو چگونه از گذرگاه شریانِ بیرنگ و سردت

نور می پاشی

یا که این چراغ در نگاه ماست؟

ماه!

ماهِ یک بام و دو هوا

ماهِ مرزهای  بی برگشت

در آنسوی مرز

مهتاب

رویای پیوستن  بر خیال

و یا غمی شیرین از فراق

و اینسوی مرز

تابش ات گویی همان مهتاب

اما سایه ای از نبودن می بافی

شالی بدور من و او می پیچد

پنجه  در پنجه

گام به گامم می آید، دست بر نمی دارد

ماهِ  سرد!

ماهِ بیگناهی مبتذل، عصمت!

ماهِ زبانه ی آتش مهر، هرگز در آغوشت نیفروخته!

اینگونه سرشار

بر پایه های قصرِ هزار چراغ

بر مجسمه های  برنزی متاب

انکه می بینی اطلس نیست

این غول

قطاعی از زمین  ربوده  به کشتارگاه می برد

و آنکه با چشمانی مات

آهسته ترانه ای زیر لب می خواند

آرزویی بر باد رفته  را سوت می زند

اگر اندکی از  چراغت بر او بتابد

به هر گام، سایه ای می آید

از آن جرعه ای می نوشد

ماه!

سر به کار خویش گیر

و بر بیخوابی من

مهتاب مپاش

از شگردِ طلایه ی توست

تا  سر به بالین می نهم

ستاره ها از آسمانم قهر می کنند

سپیده برای آنان می دمد

و چون خورشید،

افروخته

از هزار کران سر می رسند

به سرم چنگ می زنند

به درون می روند

می لولند و می لولند

جوانه ها را پایمال

بناها را با خاک یکسان کنند

و آنگاه

در سرخی فاتحی

در آستین تو فرو می روند و غروب می کنند

و  من در دالانِ درازِ روز

در بادِ روزمرگی ها

منگ

چون شاخه ی بیدِ ته کوچه

سر به چپ و راست می چرخانم

و دلزدگی را آه و خمیازه می کشم

باری از اینهمه گذشته ای ماه

سرما و خشکی تو را چه باک

که در قدمگاه خورشیدِ سوزان است

که بر این تپه

ریزه خواران سفره ی مرگ

فریادشان :آتش

که در گرمگاه سینه ای از قاف کوتاهتر

تیرشان آشیان نمی جوید

می آیند

و بازماندگان را

که از چشمه و اندوه نوشیده اند

به گذرگاههای دراز و تاریک چنان سرازیر می کنند

که چون ماه بر تپه برآیند

و با مردمکهای خشک و خوابآلود

به هر سندی مهر زنند

شانه بالا اندازند

و مژگان خشک بر مژه نسایند

هرچند

بر تپه

عطش بابونه است

و خاطره ی چشمه

قطره قطره از نهانگاهی  می جوشد.

 

آتلانتا بهمن ۱۳۹۴

 

 Posted by at 10:51 PM